حس خاص هم ذات پنداری

اپیزود اول
چندسال پیش، یکی از دوستانم در یک دبستان غیرانتفاعی پسرانه مشاور بود. یک روز که رفته بودم تا سری بهش بزنم. در دفتر مدرسه اتفاق جالبی افتاد. یکی از آموزگاران که با خشونت راه می رفت. به دفتر آمد و پسرکی بغض کرده را به دفتر پرت کرد و رفت. خب دعوایشان شده بود. پسرک نافرمانی کرده بود و این تنبیه برایش در نظر گرفته شد. تا دوستم رفت لیوان آبی برای پسرک بیاورد، نگاهی بهش انداختم. قدی متوسط داشت و لاغراندام بود. موهایش بسیار کوتاه و تقریبا سبزه رو و آفتاب سوخته. ازش سوالاتی کردم. کلاس اول بود. ازش پرسیدم ک معلمت رو اذیت کردی؟ جوابی نداد. پرسیدم: معلمت اذیتت میکنه؟ بغضش روان شد و با حرکت سر گفت: بله.
یعنی با این صحنه من به کلاس اول خودم سقوط کردم و نارضایتی عمیقی ک از مدرسه، معلم و همکلاسی هایم داشتم برایم زنده شد. با تک تک سلول های بدنم پسرک را درک میکردم. میخواستم تنگ در آغوشش بکشم. اما شرم کردم. دستی به سرش کشیدم. دوستم آمد. پسرک آب را خورد و دوستم میانجی گری کرد و پسرک به کلاس درس بازگشت.

اپیزود دوم
چند شب قبل به مسجد رفته بودیم. خانوم کوچیک  روی زمین دراز کشیده بود و با تسبیحی غرق بازی شد تا من نماز خواندم. بین نماز اول و دوم، چند دختر بچه که کمی آنسوتر نشسته بودند، دعوایشان شد. دخترکی ک مقنعه سفیدی به سر داشت، آن یکی دخترک را که چادر سفید با گل های بنفش را زد. دخترک خیلی ناراحت شد. به گوشه ای خزید. آرام آرام اشک میریخت و با گوشه چادرش اشک های دانه دانه اش را پاک می کرد. سعی می کرد انقدر سریع این کار را انجام دهد که کسی اشک هایش را نبیند اما مرتبا دستش و چادرش زیر چشمانش بود. کاملا حالش رو می فهمیدم. از اینکه در جمع تحقیر شده بود ناراحت بود اما نمی خواست گروه دوستی را ترک کند. چادر به سر داشت و با پاک کردن اشک با گوشه چادر می خاست ادای بزرگترها را در بیاورد.
یاد کودکی ام افتادم که مرا در آن گروه دوستی کزایی راه نمی دادند. یک روز که  چادر سفید با گلهای سبزی به سر داشتم پیش مادرم رفتم. در حیاط لباس ها را روی بند می انداخت. منم همانطور که اشک هایم را تند تند پاک می کردم از نامهربانی دختران همسایه می گفتم برایش و سکوت سنگین مادرم که نارضایتی در آن موج می زد. آن وضع مدرسه ام بود و این وضع بازی کردنم با دوستان…
اپیزود سوم
خانوم کوچیک را با دستانش بلند می کند. کسی از آنطرف اتاق صدایش در می آید که دست هایش درد می گیرد. یوااااااش….
به کودکی ام پرتاب می شوم. وقتی برادرم مرا با دست های بغل می کرد و حس بد درد کتف و شانه ام برایم زنده شد.

پانوشت:
الان که خانوم کوچیک خیلی کوچکتر از این حرفهاست. اما امیدوارم در بحران نوجوانیش هم بتوانم احساسش را کاملا درک کنم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

6 دیدگاه برای «حس خاص هم ذات پنداری»

  1. سلام
    با این مطلب رفتم به دوران کودکی و نوجوانی و دانشجویی و چند ماه پیش
    قبلا سعی می کردم حودمو از افرادی که بام همفکر نیستند فاصله ام را حفظ کنم کنم اما به تازگی فهمیدم اشتباه کردم ما هیچ فرقی با هم نداریم بلکه مثل گل هایی هستیم که در جاهای مختلف با شرایط مختلف پرورش یافته ایم و باغبان این گل ها رو به دور هم جمع می کند تا معایبشون اصلاح و محاسنشون تقویت بشه وقتی مدتی جایی مشغول بودم بر خلاف همیشه با آرامش طرف مقابلمو پذیرفتم و بدون تلاش برای شناخت ، فقط گذر زمان آن جمع را به من شناساند و الان دوستای خوبی هستیم ، منی که مدت طولانی برای دوست یابی وقت می گذاشتم در عرض مدت خیلی کوتاه چند دوست و هم فکر خوب پیدا کردم اولین باری بود که اینطور دوست پیدا کردم.
    بعضی وقتها می شه به جای اخم و… برای امر به معروف افراد از در دوستی وارد شد نه این که نقش بازی کنیم بلکه واقعا از روی دوست داشتن و با دل و کمی سیاست خواهرانه میتونیم افراد رو به سمت خدا پسندانه سوق دهیم. باور کنید می شه اگه خدا بخواد و نیتمون خالص باشه و فرد رو درک کنیم.ببخشید پرچونگی کردم تازه شانس آوردین دندونم درد میکنه …

  2. یا سرعت نت من زیاد شده یا وب تو سریع میاد بالا.
    نمیدونم! من ک دارم از نت همسایه استفاده میکنم ینی اینا سرعت بالا تر گرفتن عایا ؟!

  3. سلام
    اولش من هم اینجوری بودم، اما بر اثر تربیت، یاد گرفتم که خیلی هم سر بزیر و تو سر خور نباشم. :)
    شما سعی کن جوری خانم کوچیک را تربیت کنی که نه مغرور شود و نه تو سر خور.
    ببوسش.

  4. تریجیح میدهم درباره ی سکوت سنگین و خاطرات دوران کودکی و به گوشه خزیدن و آرام اشک ریختن چیزی نگویم!!!!
    وا حزنا!!!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.