شب است. خانم کوچیک شدیدا و با بلندترین صدای ممکن گریه میکند و بی قراری از خود بروز می دهد. دل درد دارد. حضرت پدر می آید به کمک تا من کمی بخوابم. همانجا روی زمین دراز میکشم که بخوابم. خانم کوچیک در آغوش پدر آرام گرفته. چراغ را هم خاموش کردیم. چند دقیقه از خوابیدنم نمیگذرد که چیزی را کنار گوشم احساس می کنم. با دست پرتش می کنم و به دستم میخورد و فرار می کند.
سوسک بود.
پانوشت:
مادر که باشی از ترس بیدار شدن دخترک حتی جیغ زدن را فراموش میکنی!
بعدش هرکاری کردم نتونستم بخوابم. همش احساس میکردم که یه سوسک تو آستینمه، تو گردنم، کف پام و … . نتونستم دیگه.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
سلااااااااااااااااااااااام
ای جان
چقدر خوشکله : هرچند هنوز معلوم نیست ولی این دخترک سر خالش رفته :D
بله
بوسسسسسسسسسس
سلام. خاله جون یک کم خودت رو تحویل بگیر.
سلام. خسته نباشی مامان خانوم.
دلش خوب شد؟ باز خدا رو شکر تو بغل باباش آروم گرفت.
سلام. این خاطره بود. مربوط به ۲۰ روز پیش. الان خدا رو شکر خوبه.
سلام
واقعا همینه.
روزی رفتم خونه یکی از دوستان… اونم دخترش الان حدود ۹ ماهش است. یک سوسک تو خانه بود. زد کشتشف اما بعدش از اتاق اومد بیرون و کلی حالش بد بود، و چندشش شده بود…
مادر شدن خیلی آدم را بزرگ می کند. خیلی
امروز نمیدونم از کجا یه عنکبوت بزررررررررررررگ رفت تو لباسم. خودمم تعجب کردم از خودم که چرا هیچ جیغی، فریادی نزدم.
وووووووووووووی خدا نصیب نکنه ازین چیزا :s