در فیلم “آن شرلی”، آن موقع که آنه، معلم شده بود، یه دختری شاگردِ آنه بود که خیلی مغرور بود و پولدار. یه روز دختره دیر آمد. آنه ازش پرسید: چرا دیر آمدی؟
دختره گفت: کلفتمون نبودش که کیفم رو بیاره. تا آمد دیر شد.
****
آن موقع ها فکر میکردم که این دیگه چه کاریه؟ خب هر کس باید خودش کیفش رو بیاره!
حالا که هر روز از سنگینی کیفم خسته میشم. دستم درد میگیره. و دچار مصیبتِ کیف سنگین شده ام، به این نتیجه رسیده ام که چقدر هم خوب بوده!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..