آفتاب مستقیم
در چشمش بود. (دقت کن: مستقیم!)
گرمای اهواز
که دیگر تعریف ندارد. دارد؟؟
چند روز از
ماه مبارک می گذشت. حضورش در زیر آفتاب الزامی بود. نگاه های ناتمام او را مورد
حمله قرار داده بود. بعضی ها پچ پچ میکردند: نباید روزه میگرفت. مجبور که نبود(!) لااقل
اینطور چادر چاقچور نمی کرد.
گرما، تشنگی،
زیاد مهم نبود.(نه اینکه اصلاً مهم نبود) اما حرف مردم دشنه شده بود که بر دلش می
نشست.
زیر لب
زمزمه می کرد: خدایا برای تو و به خاطر تو، این مردم همیشه همینطور بوده
اند. همیشه فقط حرف زده اند. عمل نکرده اند. آنها که کباده «فرهنگ سازی» کشیده اند
و «تهاجم فرهنگی» را ندید گرفتند و دختران بعضی هاشان، خریدهایشان را به
صورت فصلی از ایتالیا و چین کرده اند. فرهنگ برهنگی را آورده اند. هر
چه حضرت ماه فرمود، ساده زیستی، ساده زیستی، ساده زیستی. اما اینان تجمل گرایی و
زندگی های سلطنتی را رواج داده اند. مگر ندیده اید سریالهای تلویزیون را؟ آنگار
ملت ایران همه در کاخ زندگی می کنند همه پنت هاوس دارند. کلفت ها و خلاف کارها
چادری اند و اسمشان فاطمه و زینب و معصومه است. موفق ها، تحصیل کرده ها، خوشبخت
ها، اسمشان ژیلا، کتی، نازی و… است.
بد
حجابند، زیبایند و خوشبخت. فریاد براورده اند: مردم، بیاموزید، این است فرهنگ سازی….
دلش می گیرد.
روزه است، انگار برایش روضه میخوانند. نه، غصه های فرهنگی اش انقدر زیاد است که
نیازی به روضه نیست، روضه نخوانده گریه اش می گیرد.
دلش خوش است
که هرچند او مهدی زهرا عج را نمیبیند اما شاید ایشان، او را میبیند و
لبخندی میزند.
زیر لب زمزمه
می کند: لبیک یا بقیه الله… لبیک…
پانوشت:
این
متن برای حضور در موج وبلاگی روزه +تابستان+ حجاب از وبلاگ صبر ریحانه ها بود.
ای
خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…