در طرح ضیافت اندیشه بودیم. آغاز هفته دوم (شنبه) بود. امتحان دو درسی را که هفته قبل خوانده بودیم را ساعتی قبل داده بودیم. امتحان به هیچ عنوان ساده نبود. چراغ های کلاس را خاموش کردیم و همه سر بر میز گذاشتیم که دمی بیاساییم. مبصر کلاسامون پرید تو کلاس و چراغ ها رو روشن کرد و ما بنا را گذاشتیم به غُر زدن. (خسته بودیم خب! شب نخوابی امتحان را که حتماً تجربه کردی؟ اگه بگی نه، دروغ گفتی!) مبصرمان خودش را جمع و جور کرد. دوتا از آقایان خادم با آن کت های بلند و کلاه به سر به کلاس پا گذاشتند. خودم را از رو میز جمع کردم. فیلمبرداری پشت سرشان وارد شد و فیلم گرفت و هی آمد جلو تا از تعجب توام با خوشحالی مان هم فیلم بگیرد .آقای افشار هم آمد: «بچه ها خیلی ها آرزویش را داشتند. خیلی ها مجاورن و این توفیق نصیبشان نشده. برید ببینید که چه کار خوبی کرده اید که مهمان آقا شده اید.» به وضوح دست و پام می لرزید. اشک چشمام رو با گوشه روسری ام پاک کردم. همکلاسیم هم همین کار را کرد. خادم ها از دو طرف کلاس شروع کردند و کاغذهایی را بین مان پخش کردند. شب در نشریه طرح، تیتر اول این بود:
یه عمریه سر سفرۀ آقایُم منتظر یک ژتون غذایُم
ادامه دارد…
پ ن:
آمدم و تیتر زدم «آخرین پست». اما بازهم دلم نیامد که از این پخموله بازی دست بکشم و خاطرات مشهدم و این روزهایم ناتمام بمانند. متن پست این بود:
بالاخره تصمیم گرفتم. از اینجا خواهم رفت. بزودی زود. هر آنکس که که به حقیقت دوست و همراه است، اعلام کند تا به صورت خصوصی آدرس ناکجا آباد را پس از ایجاد و ساخت را به آن گرامی دوست بدهم.
گله و شکایت ممنوع!
همه از برای رفتن آمده ایم….
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…