(اردوی راهیان نور)
جمعه صبح راه افتادیم و رفتیم اردو. اردویی که نمیدونم کی اسمش رو انتخاب کرد
اما واقعاً ما راهی دیار نور بودیم. این دیار تا این اندازه معنویه که حتی یه بنی
آدمی مث من، که انقدر از معنویت بی بهره و دور هستم هم، میگیرم مطلبو.
جونم براتون بگه که نماز ظهر و ناهار رو در حسینۀ اروندکنار به جا آوردیم. و
رفتیم به سوی شلمچه. اصلاً به شلمچه فکر که میکنم، ضربان قلبم زیاد میشه.(خودت تا
آخرش رو بخون که چقدر جیگره!)
اتوبوس مربوط به عهد دایناسورها بود، بنابراین یک کیلومتر می رفت و به اندازه
صد کیلومتر خراب میشد، هی موتورش ررو می آوردن پایین و هی میذاشتن سرجاش و روز از
نو و روزی از نو!
دم غروب رسیدیم شلمچه. با سرعت نور وضو گرفتیم تا حسینیۀ شلمچه
دویدیم، خودمون رو توی یه صف نماز جا انداختیم و … الله اکبر… (افعال و ضمایر
جمع به کار رفت، چون شامل من و کلانتر بود!)
بعد از نماز بی نظمی کردم و به جای اینکه برم پیش بقیه بچه ها تا زیارت عاشورا
بخونیم، رفتم سر مزار شهدا و دیدیم حافظااااااااا… همه بی نظمی کردن!!!
هوا دیگه تاریکِ تاریک شده بود، رفتیم در یک عدد زمین خالی معروف به بیابان
شلمچه نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم. دیدم مداحمون فاز نمیده، پاشدم رفتم سر
یادمان شهدا….
دردسرتون ندم. شب ساعت ۱۱ و نیم رسیدم
خونه. به اندازۀ هفت تا آسمون خسته بودم. فردا تا ساعت ۷ شب کلاس داشتم و عروسی
خواهر کلانتر هم که از ساعت ۶ شروع میشد. اینکه چطور باید از دانشگاه بیام و آماده
بشم و برم عروسی، باعث شده بود که استرس
بگیرم. نمیدونم سرم رو گذاشتم رو بالش که خوابم برد، یا اینکه سرم هنوز تو هوا بود
و به بالش نرسیده بود که در خواب غرق شده بود…
این پست ادامه دارد…
ماجرای عروسی خواهر کلانتر رو شب میام می نویسم.
خیلی منتظرتون نمیذارم…
پن:
معنی عنوان: اندر
احولات روزهای خوش یک پخموله!
ناهاری را که در اروندکنار خوردیم، خخخخخخخخخیلی خوش مزه بود؛
اما بدان وسیله، اینجانب مسموم شدندی و حالمان خیلی خراب شدندی که تا کنون نیز خوب
نشدندی!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
Normal
۰
false
false
false
EN-US
X-NONE
AR-SA
MicrosoftInternetExplorer4