خواب بود. بیدار شدم و داشتم صبحانه آماده می کردم. دیدم از پشت سرم کسی می گوید: ماما… نگاهش کردم. به دمپایی روفرشی هایم اشاره می کرد و میگفت: اییی…. گفتم ممنون و روفرشی ها رو پوشیدم.
رفت تو اتاق و دوباره دراز کشید. پتو گذاشت روی خودش. انقدر مهم است که من روفرشی بپوشم و او آنها را از اتاق به آشپزخانه آورد.
همینطور که صبحانه رو اماده می کردم، لبخند میزدم. و زیر لب می گفتم: چنین خووووووب چرایی؟!…. چطور نخورمش؟!
دخترک کوچک یک سال و نیمه ام. فاسای دلبرم….