بعضی وقتها آرزوهامون خیلی ساده بنظر میرسن. اما همین آرزوهای ساده بسیااااار دور از دسترس هستن انگار.
امروز ۷روز از تولد خانم سیب میگذره. پنج روز پیش فهمیدیم که زردی داره و یه کارایی هم برای بهتر شدنش کردیم. مثلا یه دستگاه برای درمان خانگی زردی گرفتیم و خانم سیب رو میذاشتیم زیر نور.
اصلاً همین برای من یه روضهی تمام عیاره. اینکه لباس بچه رو دربیارم، چشماش رو با چشمبند ببندم، درحالیکه فقط پوشک داره و حتی هنوز نافش هم نیوفتاده بذارم زیر دستگاه… این خیلی برام ناراحتکننده بود. (دقت کن: خیلی!)
دیگه چند روز گذشت و به یه جایی رسیدم که آرزو داشتم که بچم لباس بپوشه! در این حد… آرزوهام کوچک و دور از دسترس شده بودن.
امروز عصر لباسهاش رو پوشوندم و باباش بردش آزمایشگاه. جواب آزمایشش خوب بود. 😍:D وقتی اومدن خانم سیب با همون قنداق، یکی دو ساعتی خوابید. حس کردم دخترکم هم دلش میخواست لباس بپوشه و قنداق باشه و زیر اون دستگاه مسخره نخوابه.
پ ن: از ته ته ته دلم راضی بودم. خدا رو شکر میکردم. اما واقعاً نمیتونستم ناراحت نباشم.
پ ن۲: خدا رو شکر که تموم شد.
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…