چقدر بده!
الان عصر پنج است اما داره ادای عصر جمعه رو در میاره!
یکی نیست بگه، جناب پنجشنبه، ما خودمون نمیدونیم جمعهها عصر رو چطور سر کنیم، تو یکی لطفاً خودت باش.
پانوشت: پنج شنبه، با اون چاقش…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
روزی که بدنیا اومدم, روز عجیبی بود. خودمونی بگم, یجورایی نحس بود انگار!
وقتی مامانم از بیمارستان مرخص شد, بابام میخواست بیاد دنبالش که ماشینش خراب شد. با ماشین دوستش اومد. مامانم و مامان بزرگم و من (تو قنداق) رو برداشت و اومدن سمت خونه. سر راه ماشین پنچر شد. چون زمستون بود, شدیدا هم بارون میزد, خیابونها رو آب گرفته بود. بابام تاکسی گرفت و مامان و مامان بزرگ و نی نی رو فرستاد خونه تا خودش ماشین رو درست کنه. مامان اینا میرسن با تاکسی سر خیابون و می بینن که مخابرات خیابون رو کنده,و ماشین نمیتونه بره جلوتر. سر خیابون پیاده شدن.
اعصابشون تلیت شده بود. بارون شدید میزد. همه جا پر از گل و شل بود. زن زائو, قنداقه بغل, با یه ساک, رسیدن خونه…
شاهدان عینی (داداشام) میگن: مامان وقتی رسید انقدر خسته, گل گلی, خیس, و کثیف شده بود که نی نی رو پرت کرد یه گوشه که این بچه هنوز نیومده, کشت ما رو!
در چنین روزی, در یک روز بارانی و سرد زمستانی, پای به جهان نهادم. خجسته باد….
امشب نشستم و با آقای همسر حرف زدم. برایش از ۲۱ بهمن های گذشته، گفتم. از اینکه پارسال۲۱ بهمن ما از دست خاک های اهواز فرار کردیم و راهپیمایی هفتکل بودیم و یکی دو روزی اونجا موندیم و برگشتیم.
سال قبلش اهواز بودیم و خانوادگی رفتیم راهپیمایی. خانوم کوچیک, لابلای پتو تو بغلمون بود.
سال قبل ترش, همون شبش ما متوجه شدیم که کودکی در راه داریم. و روز راهپیمایی روز بسیار خاصی بود.
سال قبل تر از اون, دقیقا شب ۲۱بهمن, آقای همسر اومد. خواستگاریم. فرداش ما رفتیم قلعه تل راه پیمایی…
الان هر چی فکر می کنم, ۲۱ بهمن سالهای قبل از اون یادم نمیاد. انگار تاریخ از جایی شروع شد که آقای همسر به زندگیم اومد و یکدفعه و با سرعت نووووووور همه چیز تغییر کرد.
امشب, در ۲۱بهمن نشستم و ماندالا کشیدم. همین .
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
روزهام روی دور تند افتادن. تنده تند
اصلا نمی فهمم کی شب میشه, کی روز میشه. فقط با سرعت دارن می گذرن. خانم کوچیکم, دیگه اونقدرها کوچیک نیست. چقدر برام قصه میبافه, حرف میزنه. چقدر دلم قنج میره: مانی… دوتم داری؟ (مامانی… دوستم داری؟) میگم معلومه که دوستت دارم. میگه: بعلللللللهه… حالا بگو…. دوتم داری؟ من: بعللللللللله….
برای همه ی ما پیش میاد که یه اتفاقاتی تو زندگیمون می افته که اونها رو لطف و رحمت مستقیم خدا می دونیم. یعنی وقتی اون اتفاق می افته, با تکرار و یادآوریش, جز این به هیچ چیز نمی تونیم فکر کنیم.
و البته ما هر کدوم آینده ای رو برای خودمون تصور می کنیم. الان اتفاقاتی داره می افته که در منتها الیه تصورات, هیال پردازی ها و فانتزی هام هم نمیگنجید!
یعنی هیچ وقت باورم نمی شد که چنین آینده ای داشته باشم. حالا خیلی خوشحالم از لطف خدا. از شیرینی و حلاوت این چیزهای کوچک. خدایا شکرت!
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…