نمچمه!

نمی دونم دقیقا چی شده؟؟ اما اصلا حوصله ندارم، هیچ چیزی جالبناک نیست برام!
ساعت ها می نشینم و فکر می کنم که غذا چی بخورم اما هیچ غذایی بنظرم آنقدر خوشمزه نیست که بخواهم بخورم اما در آخر چیزی میخورم.
از خانه خسته شدم، مهمانی برویم؟ نه حوصله ندارم. برویم خرید؟ نه. برویم پارک؟ نه. هیچ جایی دلچسب نیست. خانه هم حوصله می خواهد. انقدر که اخبار فاجعه منا را دیدم، و تصویرها و فیلم هایش را در شبکه های مجازی مرور کردم و خودم را بجای خانواده هایشان گذاشتم کلافه شدم. همش به روزهایی فکر می کنم که مامان و بابایم از مکه آمده بودند و چقدرررررررر همگی خوشحال بودیم و امسال دشمنان چقدر عید را به دهانمان تلخ کردند.
انقدر بی حوصله شده ام که امسال حتی عیدانه سیدی عید غدیر هم درست نکردم. کو حوصله؟ دل خوش سیری چند؟

امروز شاید چندین ساعت فکر کردم و فکر مغزم را خورد تا فهمیدم چه چیزی حالم را می تواند خوب کند. من فقط یک دل سیر زیارت می خواهم, بروم و در کنج حرم امام رضا (ع) بنشینم و فقط نگاه کنم، فقط نگاه کنم، فقط نگاه کنم. مردم بیایند و بروند و سلام کنند، زیارتنامه بخوانند، وداع کنند و من فقط نگاه کنم. در اون لحظات نه نیازی به آب دارم و نه غذا. من زیارت خونم کم شده. اما امکان زیارت نیست. راه دور است. از همین راه دور…. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا…

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

می خوام یه مامان خوب باشم -۲

خوابوندن خانوم کوچیک کار بسیار مشکلی شده. وضعیتی رو تصور کنید که شدیدا خوابش میاد اما مقاومت می کنه و تحت هیچ شرایطی حاضر نیست دراز بکشه که بخوابه! باورتون میشه؟؟ یکی داره از بی خوابی دست و پا میزنه اما حاضر نیست برای یک ثانیه سرش رو روی بالش بذاره؟!

تقریبا هر شب این وضعیت یه چیزی حدود دوساعت طول می کشه, یه طوری که در آخر خانوم کوچیک فقط دست و پاش رو پرت می کنه,موهامونو میکشه, با لگد شکم مرا سفره می کند و از هیچ کاری دریغ نمی کند و بعد ممکن است با ناراحتی و عصبانیت والدین روبرو شود و موقعی که قهر می کند خوابش ببرد…..

اوووووووف…. چه وضعیت نفس گیری… خدا رحم کنه…..
دیشب تصمیم گرفتم اون قسمت خشم والدین رو حذف کنم و هر کاری کرد عصبانی نشم, اما مگه میشد؟؟؟ و بعد انقد من خسته شدم که الان به زور یادم اومد که در اخر چطور خوابید!
آخرش که داشت از بی خوابی بیهوش می شد, سرش رو گذاشت روی شکمم و خوابید, حالت نیمه نشسته, نیمه خوابیده!
یعنی اصراری که به دراز نکشیدن داره برام قابل هضم نیست.

پانوشت: همین الان هم خوابه, به این صورت که ایشون سرپا کنار مبل هستند و فقط سرش رو روی مبل گذاشته و سرپا خوابیده :|

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

می خوام یه مامان خوب باشم -۱

راستش رو میخوام بگم، خانوم کوچیک حدودا شش هفت ماهه بود که با نظریه آقای سلطانی درباره کودک متعادل آشنا شدم و تصمیم گرفتم, مامان خوبی باشم.
نه از این مامان ها، که می خوان بچشون خیلیییییی تمیز و مرتب باشه و انقدر سخت میگیرن که بچه تمام استعدادها و خلاقیت هاش کور میشه و تمام!
نه از این مامان ها، که بخاطر قر و فر خودشون، زندگی بچه و شوهرشون رو سیاه می کنن و پس انداز شش ماه خانواده رو یک روز عصر در آرایشگاهی خرج می کنن! میخوام یه مامانی باشم که درآینده از هیچ کاری پشیمون نشده باشم و نگم کاش در حق بچم مهربون تر و شکیباتر می بودم.

این مقدمه بود که بگم، بچه ای که به دوسال نزدیک میشه رو باید از شیرگرفت [گریه ی حضار!]. یعنی فقط کسی که تو این شرایط بوده درک می کنه. خانوم کوچیک چنان سریش به من چسبیده و برای یک چرت ده دقیقه ای هم حاضر نیست از روی کول من پایین بیاید. کلا روی دوشم در حالت راه رفتن و لالایی خواندن می خوابد. و در همان حین، آن علیامخدره، به چاکر مخلصشان (منظورم خودمه!) امر می فرمایند: نون، بتوت (بسکوییت)، آب، موز، کیک و مابقی اوامر!

یعنی تو روتون نگاه نمی کنم اگر فکر کنید که من در این ۱۰ روز خسته شدم، یا اینکه غر زدم، یا اینکه آه از نهادم در آمد، نه! هرگز! من یه مامان خوبم (خدا عمه ام را بیامرزد!)

چند شب قبل که علیامخدره سرش رو گذاشته بود روی دوشم, تقاضای آب فرمود، حاضر نشد سرش رو بلند کنه و می خواست در همان حالت نیمه بیدار آب بخوره. بنظرتون چه اتفاقی افتاد؟ وقتی که لیوان رو به سمت دهنش برد, آب یخ از تو کمرم تا نوک انگشت پام روان شد! یک قطره اش هم نرفت توی دهان همایونیش. منم اصلااااااااا جیغ نزدم و دوباره بهش آب دادم :|

پانوشت: بهشت زیر پای مادران است…

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تفاخر؛ خوب یا بد؟!

مدتها بود که یه چیزی به اسم “تفاخر” ذهنم رو درگیر کرده بود. آدمهایی که بنظرم بصورت عجیبی میخواستن خوش تیپ باشن و برای هر مهمانی ساده و یا حتا سیزده بدری لباس چند طبقه میپوشیدند.

تا اینکه متوجه شدم بسیاری از آدمها یه “فخرفروشی درونی” دارن.

بعضیا با لباس, بعضیا با ابراز محبت های عجیب, مثلا برای من هنوز هم بسیااااااااار عجیب و جانیوفتاده است که زوج جوانی وقتی همدیگه رو میبینند (توی جمع) روبوسی کنند

یا اون کسی که با تحصیلاتش و چیزایی که بلده ملت رو میکوبه.

و حتاتر اون کسی که با مذهبی بودنش. مثلا اونایی که براشون مذهبی بودن مهمه و به بقیه با تحقیر نگاه میکنن.

خلاصه از وقتی به این تقسیم بندی رسیدم خیالم راحت شد. و نتیجه گرفتم آدمها بعضی وقتها میخوان یه وجهی از زندگیشون رو جلو بقیه  پررنگ نشون بدن و شاید واقعا پررنگ باشه. اما تو بقیه ابعاد زندگی مطمئن هستم که نارضایتی های عمیقی دارن

پانوشت:
و برای خودم تصمیم گرفتم یه آدم ساده و معمولی باشم. انقد معمولی که هیچ وقت تو هیچ جمعی و جلوی هیچ کسی خاص و قابل توجه بنظر نیام.

شما هم نظر و تجربه تون رو برام بنویسید

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تو میتونی

گاهی پیش خودم فکر میکنم که آیا میتونم فلان کار رو انجام بدم؟ می بینم سخته ولی میشه. اما به توانایی هام شک دارم. یکدفعه از اون وسط یکی پیدا میشه و انرژی ماورایی بهم میده و میگه درسته که شرایط نامناسبه, اما تو به راحتی میتونی, تو مثل من نیستی, تو با بقیه فرق می کنی….

و من مثل بادکنک باد میشم و میرم هوا. وقتی که رفتم بالا و از بالا به ماوقع نگاه کردم تازه عمق مسئله رو درک می کنم.

همیشه آینده اضطراب به همراه داره. اما توکل چیزیه که باعث میشه اضطرابمون کم بشه و امیدوارانه به آینده نگاه کنیم.

خدایا, من اون کار سخت رو شروع کردم, کاری که همه فکر می کنن میتونم. فقط به امید تو, نه به امید خلق روزگار….

⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…