تا چند سال قبل که من و دخترخاله هام و دخترعموهام مجرد بودیم خیلی همدیگه رو می دیدیم. و واقعا جمع های دخترونه چه انرژی مثبت و حال خوبی داره. اون وقت هیچ کس به من نگفت که ازدواج میکنیم و اینجوری میشه. الان خیلی کم و به ندرت و تو عروسی یا (دور از جون) مراسم ختمی چیزی همدیگه رو می بینیم :|
در اقسا نقاط ایران پخش شدیم و از حال هم خبر خاصی نداریم و جمع های دخترونه مون هم به فنا رفت.
دلم برای عید نوروزهایی که همدیگه رو می دیدیم و ساعت ها حرف می زدیم تنگ شده.
یعنی متوجه شدم که خیلی خاطره باز هستم. بیشتر با رویاهام و خاطراتم زندگی می کنم تا با واقعیت. این خیلی بده که هیچ خاطره ای از ذهنم نمی ره یا کمرنگ نمیشه. خب آدم دوست داره بعضی چیزها رو فراموش کنه…
⇜ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…