رفته بودیم عروسی جاست فرندم. خانوم کوچیک یکسره دست و پا میزد و تنوره می کشید. هرکاری کردم آرام نشد. عروسی زهرمارم شده بود. اما خب سعی میکردم خیلی عصبانی جلوه نکنم! :|
وقت شام خانوم کوچیک همه برنج ها رو با دست پخش و پلا کرد و کمی خاطرش آسوده شد. انقدر که وقتی بلند شدم سرپا، از آستینم برنج می ریخت و در لابلای کفشم برنج موج می زد. جلو لباسم و لباسش پر از لکه چربی شد. بدون اینکه یک دانه برنج بخورد. فقط ریخت. دوغ را روی لباس خودش و من ریخت. انقدر که جلو لباس خودش خییییییس شده بود.
این حرفا رو زدم اصلا قصدم این نبود که غُر زده باشم. نه! هرگز! می خواستم درک روشنی از وضعیت داشته باشید.
در همان حین غذا خوردنم با دوستم که کنارم نشسته بود و باردار بود، صحبت می کردم: ببین نرگسی چطور آویزونمون کرده. نمی دونم چش شده! بعد به شوخی به دوستم گفتم: اصن بچه برا چیت بود؟ بعد دوتامون خندیدیم!
در همین حین متوجه شدم دوتا دختر خانم جوان که روبروی ما نشسته اند، دارند درباره من حرف می زنند: بچه به این آرومی، خودش داره غذاشو میخوره. مامانش چقدر غر میزنه! اینکه اصلا صداش درنمیاد. راستش از افاضاتشون خیلی عصبانی شدم. خانم هایی همسن و سال خودم اما مجرد که اصلا درکی از وضعیت من نداشتند، و منو متهم کرده بودن. با خنده بهشون گفتم: مگه ندیدید چطور سالن رو گذاشت روی سرش؟ گفت: منظورت اینه که گریه می کرد؟ همون یک کم گریه رو میگی.
یکباره من این شکلی شدم: :|
اون یکی دوستم گفت: خدا صبرت بده!
پانوشت:
بنظرم یکی از سخت ترین قسمت های بچه داری تحمل حرف اطرافیان است: چرا بچه ات لاغره؟ غذا بهش بده بخوره. چرا گریه می کنه؟ بچه من که کوچیک بود اینطور و اونطور بود، مثل بچه های الان نبود. بچه ها رو لوس بار اوردید. بچه هاتون چرا اینطورن؟ چرا لباسش لک داره؟ یه لباس بهتر تنش میکردی.
به شوخی به دوستم گفتم: سرزنشم نکن، به روزت میاد!
خدایا شکرت بخاطر تمام نعمت ها و رحمت های آشکار و پنهان
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…