کلک زندگی

image

هر سال روز تولدم من هی بر می گردم و گذشته ام رو رصد می کنم و به این فکر می کنم که تو این یه سال زندگیم چه تغییراتی داشت. این چند سالی که وبلاگ می نویسم اینطور بود که هر سال تغییرات شگرفی حاصل شده بود. اما امسال نه! :)
امسال همچون سال گذشته، همچنان اُم نرگس سادات هستم و همسر آقاسید. همین! نه تغییر شخصیتی دادم. نه سبک زندگیم عوض شده. هییییییچ!
شما فکر کن روی یه کلک دراز کشیده ام و جریان رودخونه داره منو میبره. حتا از این هم ساده تر! :گل

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خاکِ مرگ

خاک جزئی از هوای اهواز نیست. خاک  امانمان را بریده.  خاک زندگیمان را مخطل کرده. خاک ما را دارد به گورستان می برد. نگویید دور از جان! این حقیقتی محض است. اما هیییییییچ گوش شنوایی نیست. چرا هیچ آماری از کشته شدگان بر اثر خاک منتشر نمی شود؟ چرا به بیماریهای ناشناخته توجهی نمی شود؟ اینجا خاک بیشتر از ابولا در آفریقا کشته می گیرد. اما کسی نیس آمار بگیرد.
عکس های امروز اهواز:

image
از پنجره خونمون. .هم اکنون

image

image

image

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

خواب دیدم…

دیشب ساعت ۱۲خواب دیدم که رفتم خونه داداشم. (تو اون خونه قبلىشون بودن. نزدیک خونه شون یه بازارچه خیلی خوب داشتن) تو بازارچه یه داروخانه جدید باز شده بود و لوازم آرایش هم می فروخت. من همون ساعت ۱۲خواب دیدم که رفتم و یه کرم (که در واقعیت تو لیست خریدم قرار داره) رو ازش خریدم.
بعد از اون هی خوابیدم و بیدار شدم. و خواب های مختلفی دیدم. صبح ساعت ۸ خانوم کوچیک بیدار شد. داشتم می خوابوندمش که خودمم خوابم برد. خواب دیدم هنوز تو خونه داداشمم. صبح شده و حالا ک خانوم کوچیک رو خوابوندم، سپردمش به زنداداشم که برم همون داروخانهه و قرص سرماخوردگی بخرم. رفتم دیدم یه چندتا خانوم اومدن بی بی چک بخرن و یه انواعی از بی بی چک های جدید و بعضا با قیمت های نجومی بهشون نشون می داد. مثلا یه نمونه اش بود که شبیه به قلم های سخنگو قرآن بود. بعد میذاشتش رو دست خانمها و بهشون میگفت که باردارن یا نه! البته فقط به شرط خرید این کار رو میکرد و قیمت دستگاه ۳۹۵ هزارتومن بود. خولاصه من اومدم اون بسته قرص رو حساب کنم و خانمه محل نمی ذاشت. یه قسمت داروخونه هم ازمایشگاه بود. من دستم اشتباها خورد و این نمونه های آزمایش خون ها همه شون ریختن. خانمه بهم گفت از متصدی ازمایش معذرت خواهی کن و تمومش کن. من داشتم فکر میکردم که اینجا چقدرررررررر باکلاسه با یه معذرت خواهی همه چی تموم میشه. اما زهی خیال باطل! خانم آزمایشگاهیه یه زبونی درآورد سه متر: خانم حواست کجا بود؟؟؟؟ فردا مردم میان جواب آزمایششون رو میخان. باید خسارت بدی. من جواب رییسم رو باید بدهم… خسارتش ۴ میلیون تومن میشه.
یعنی من رسما از ترس و استرس خفه شده بودم! مردم دورمون جمع شدن و اونم زنه هم هی جیغ و داد می کرد. منم یواااااش از بین جمعیت زدم بیرون و فرار کردم. داشتم به سرعت می دویدم که افتادن دنبالم و سریع رفتم سمت خونه داداشم و تند تند زنگ می زدم که زنداداشم در رو باز کنه که بیدار شدم. بیدار شدم قلبم تند تند می زد و حسابی ترسیده بود. ساعت ۸ و نیم بود. خدا رو شکر کردم که خواب می دیدم و واقعیت نداشت.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

یک نفس انرژی مثبت

زندگی شهری امواج منفی زیادی به ساکنینش منتقل می کنه. با همه رفاهی که داره اما خستگی و افسردگی رو بهمون تزریق می کنه. سبک زندگی شهری باعث میشه بیشتر مریض  یا عصبانی  بشیم و حتا شاید باعث بشه از خدا دور بشیم. زندگی در آلوده ترین شهر دنیا (اهواز) اصلا کتر ساده ای نیست. برای همین روز گذشته سعی کردیم زندگی روستایی رو تجربه کنیم. کلید رو از صاحبخانه تحویل گرفتیم. آنجا هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد. اما عمیقا روحمان تازه شد. شب صدای جیرجیرک ها و سگ ها غوغا می کرد. صبح صدای خروس و گوسفندان می آمد. امکانات زندگی شهری رو نادیده نمی گیرم اما واقعا زندگی در خانه های محصورشده و کوچک، دلگیر است. برای همین خیلی وقتها دلم فقط یک نفس عمیق هوای پاک می خواهد. هرچند آنجا که رفتیم هم غبارگرفته بود. اما آسمان شبش، بلند و پرستاره و مهتابی بود.
ناهار روز جمعه رو هم بردیم در دل طبیعت خوردیم. همانجا نماز خواندیم و برگشتیم.
جای همه دوستان خالی

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

الایام

عصر بود. خانوم کوچیک و باباش خواب بودن. خانوم کوچیک بیدار شد. یعنی اومد باباش رو بیدار کنه. (باباش هم بیدار بود ولی چشماش رو بسته بود). اول یک کم نشست بالا سرش. بعد یواش یواش نازش کرد و صورتش رو نوازش کرد. در آخر هم اومد خودشو به زور لا به لای دستای باباش و تو بغلش جا کرد. انگار که کار سختی انجام بده (عه عه می کرد!) بعد هم سعی می کرد که پتو رو بکشه رو سرش. و بیشتر خودش رو بچپونه تو بغل باباش. بعد که موفق شد. دستش رو میذاشت روی دهنش و بی صدا می خندید و چشماش رو بهم فشار می داد. خودش رو می کشید بالاتر و دهان بازش رو می ذاشت رو صورت باباش یعنی داره می بوسه. در اینجا باباش گفت: چقدر نازنینی دختر! چقد خودتو شیرین می کنی برام! می خورمتا!
خولاصه به لذت بخش ترین نحو ممکن باباش رو بیدار کرد و بازی شروع شد. باشد که رستگار شویم :)

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…