عزادار واقعی

همیشه چند روز که از محرم می گذرد با خود می گویم:  ای داد بی داد! چند روز گذشت و آنطور که باید و شاید بر سر و سینه نزدم. عزاداری نکردم. چه حیف! که چند روز گذشت و هنوز توفیق نصیبمان نشد که یک نذری درست و حسابی بخوریم. :|
خب مهم است که نذری از رزق حلال و پاک و بسیار خوشمزه و دلچسب نصیبمان بشود. خب من شخصا رغبتی به خوردن نذری هایی که لقمه هایش به شدت شبهه دارد ندارم. شما خود دانید!
البت ان شاالله خداوند توفیقمان را زیاد کند تا بتوانیم عزادار واقعی حضرت باشیم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

محرم دلم را بتکان

image

سخت دلتنگ محرم بودم و آمد. ای محرم با همه بار سنگینی که به دوش داری خوش آمدی.
محرم نمیدانم انسان ها تو را زنده نگه می دارند یا تو انسانها رو زنده نگه میداری؟؟!
اگر انتخاب با من باشد، دومی را انتخاب میکنم. بهترین روزهای زندگیم در هیئت ها و مراسمات امام حسین (ع) گذشت و ان شاالله می گذرد.
محرم حالا که آمده ای، لطفی کن و دلم را بتکان. دلم یک خانه تکانی حسابی می خواهد. اصلا بد نیست اگر خانه دلم را ویران کنی و از نو بسازی. دلم نوسازی و بازسازی می خواهد. لطفا معماری و طرحِ جدیدش اسلامی، دلنشین و دلباز باشد. طوری باشد که بشود همیشه در حیاطش آش نذری پخت و در مهمان خانه اش روضه گرفت. و دیوارهایش را سیاه پوش کرد و دیوارش طوری باشد که بتوان علم بلندی را به آن تکیه داد.
محرم… لطفا دلم را بتکان.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

مکتوبات ذهن مخشوشِ پخموله

الان اومدیم کلینیک. بسیار حوصلمون سر رفته. آقای همسر خانوم کوچیک رو برده یه دوری بده تا آروم بشه. آخه همش گریستن می کرد. منم بیکااااااااار. شروع کردم به خواندن انواع پوسترها و کاغذهای نصب شده بر روی دیوار. از باز این چه شورش است موجود است تا احدایثی درباره پوشش و نظافت. کاغذی نیز درباره تفکیک زباله های عفونی نوشته است. حتا می توانم اقرار کنم که انقدر حوصله ام سر رفته است که تمام لامپ های سقف رو شمرده ام :| سه ردیف ده تایی هستند که بعضی لامپ ها سوخته ان یا لامپ در هلدر نیس. نمیخام عمق حوصله سر رفتنم مشخص بشه وگرنه بازم براتون از پلاکاردها و حتا برنامه های تلویزیون می گفتم ولی میترسم دربارم فکر بد کنید.
پانوشت:
اومدیم دکتر برای خانوم کوچیک. تا ساعت ۱۰ هنوز پزشک اطفال مورد نظر ما نزول اجلاس نفرموده اند.
شما وقتی میرید دکتر و بیکارید، مث من چشماتون همه چیز رو میشمارد و همه چیز را می خواند؟! یا فقط من اینطوریم :|

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

تب سوزناک

الان ساعت ۱:۵۰ دقیقه شبه. و سومین شبی هستش که خانوم کوچیک تو تب می سوزه. دخترک خوش اخلاقم به شدت ناراحته. همش به من چسبیده. تو خونه نوبتی بغلش میکنیم و راه میریم. آقای همسر مرتبا میبرش دم در حیاط تا ماشین ها رو نگاه کنه و آروم بشه. یا بیوفتن دنبال گربه ها :دی دخترک یک سال و ده روز سن داره اما دندان نداره. فردا نوبت دکتر گرفتیم واسش. احتمال قوی اینه که بخاطر دندون هاش انقدر تب کرده.
خدایا همه مریض ها رو شفا بده…

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

کاش بازهم کودک می شدم

چند رو

ز قبل بر حسب اتفاق به این مطلب برخوردم:

ﺩﮐﺘﺮ ﻫﻼﮐﻮﯾﯽ ﻭ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ:
ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻨﻢ .
ﺍﻧﮕﺸﺘﻢ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺗﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ،
ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪﻡ ﻭﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ، ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺑﻪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﯼ
ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ .
ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ، ﺑﺎﺩﺑﺎﺩﮎ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺶ ﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ
ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻡ .
ﮐﻢ ﺗﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺪﯼ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ،ﺍﻣﺎ ﺟﺪﯼ ﺗﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺩﺷﺖ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺶ ﺗﺮﯼ ﺑﺎ ﻭﯼ ﻣﯽ ﭘﯿﻤﻮﺩﻡ ،ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ
ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .
ﮐﻢ ﺗﺮﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﺩ . ﻭ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﻣﯽ
ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﺸﮏ ﻭﺳﺨﺖ ﮔﯿﺮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺗﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻡ .
ﻭ ﺩﺭﻋﻮﺽ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﺣﻤﺎﯾﺘﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﺎﻧﻪ ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺍﻭﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺘﻢ .
ﻭﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ

ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺷﺪ ﺩﻫﻢ ، ﻗﺪﺭﺕ ﻋﺸﻖ
ﻭﺭﺯﯾ

ﺪﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ…

خیلی به فکر فرو رفتم. (دقت کن: خیلی!) به اینکه دارم چه تلاشی میکنم که دخترکم مودب باشد. اما کسی به من گفت که تلاشی لازم نیس، ادب فرزندم به من (مادرش) شبیه خواهد بود. خب پس بهتره تلاش کنم که از همین الان رابطه خوب و صحیحی با دخترکم داشته باشم.
داشتن رابطه خوب با کودک و به خصوص نوجوانان بسیار مهمه. اما حرف زدن تا عمل کردن…
بگذریم! از الان نگران نوجوانی خانوم کوچیک هستم و به این فکر میکنم که اگر روزها با همین سرعت طی شوند، دخترکم به زودی ۱۳ساله خواهد شد. با تمام وجود دلم می خواهد که در روزهای پرالتهاب نوجوانی، من یعنی مادرش، همراه ترین و همدل ترین فرد زندگیش باشم.
و حالا که کوچک است من هم کوچک باشم. بازی های ساده  باهم داشته باشیم و از خنده غش کنیم.
خیلیا رو دیدم که همیشه میگن: دلمون برای بچگیامون تنگ شده. اما واقعا وقتی هم بازی یه بچه بشیم تماااااااام خاطرات کودکیمون زنده میشه. مخصوصأ برای یه آدم خاطره بازی مثل من که همه روزها و سال های گذشته اش مث روز روشن جلو چشماشه و حالا داره به وضوح تکرارشون میکنه.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…