بارداری خیلی سخت و کش داره. مخصوصا آخراش. با یه واقعه بزرگی و بدیهی مثل زایمان تموم میشه.
برای یه خانم باردار نمیدونم چند میلیون بیماری ممکنه وجود داشته باشه. تنها چیزی که میدونم اینکه آدم باید خیلی خوشبخت باشه که به هیچ کدام مبتلا نشه و البته ابتلا به این بیماری ها نشانه بدبختی هم نیست (واج آرایی حرف ب ,ت, ل!). همش رحمت و حکمت خداست.
بارداری معمولا با ویار شروع میشه. انزجار از بوهای بد.(یاد فیلم حس سوم بیوفتید که خانمه خیلی بو میشنید). یه خانم باردار یه چیزی فراتر از این میشه. یکی از آشناهای ما بود، در یخچال را که باز میکردن، حالشون بهم میخورد. غذا خوردن یا غذا خوردن پیشکش. کلا این حالت شکنجه ادامه داره تا وعده سه یا چهار ماه به حقیقت بپیونده و این وضعیت اسفناک خاتمه پیدا کنه و روزهای خوش سه ماهه دوم شروع میشه. و روزهای خوش تر خرید سیسمونی. و اغاز سه ماهه سوم و این سوال بزرگ که چقدر زود گذشت؟! و غفلت از اینکه قسمت سخت ماجرا مونده. روزهای نگرانی و اضطرابهای بی پایان. روزهای زندگی با یک شکم بزرگ. با یک هیکلی که هرگز انقدر چاق و نامتوازن نبوده. هرگز انقدر لباس های گشاد نپوشیده و انقدر نشست و برخاست دشوار نبوده. انقدر یک هفته طولانی نبوده. و بالاخره در روزهایی که سختی به اوج میرسد، با آن واقعه بزرگ مواجه میشوی و تمام آن سختی ها جای خود را به یک مشقت بزرگ به اسم زایمان می دهند. فرقی ندارد. زایمان به هر روشی مشقت خود را دارد. سزارین به هیچ عنوان یک روش مطلقا بدون درد نیست. از زایمان هیچ راه فراری نیست. ولی میگذرد و چون میگذرد غمی نیست. انتهای بارداری، آستانه یک تغییر بزرگ است. تمام و کمال تغییر میکنی و هرگز آن دخترک لوس نخواهی بود. تبدیل به مادری قوی، مهربان و بسیار فداکار خواهی شد. فرزندی کوچک و شیرین خواهی داشت که تا بینهایت میتوانی در آغوشش بکشی و ان شاالله تا زنده ای ، تو مادری و او فرزند. چه شیرین است. چه عطر و طعم خوبی دارد.
بارداری با همه این حرفها بسیار شیرین است. من به شخصه نمی دانستم قبل از تولد چه ارتباط عمیقی بین مادر و فرزند ایجاد میشود. مادر و پدر چقدرررررر منتظر فرزندشان هستند. انتظاری بسیار دلچسب. فرزند تازه متولد شده هرگز موجود غریبه و تازه ای نیست. او کسی است که پس از انتظاری طولانی به جمع خانواده آمده و از حالت محو خارج شده و ظاهر شده است. غریبه نیست. انگار مدتها است که بوده. هر چه باشد و با هرچهره ای بسیار آشنا به نظر میرسد. بسیار دوست داشتنی. قبل از این هیچ کدام از این ها را نمی دانستم، چون انگار مادر خجالت میکشد در جمع احساساتش را بروز بدهد و نشان بدهد که چقدر خوشحال است. چقدر خوشبخت است و چه دُر گرانبهایی در آغوش میپروراند. چقدر به خود میبالد که خداوند چقدر او را دوست داشته که مورد لطف قرار گرفته و حالا مادر است.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…