دقیقا همان لحظه ای که در عمق فیلم غرق شده بودم و سعی می کردم که گریه ام نگیره، فیلم تمام شد.
فیلم پر سر و صدا نبود. مثل بعضی از فیلم ها که صدا سینما رو پر میکنه و آدم سر درد میگیره. انقدر آروم بود که صدای باز کردن چیپس باعث میشد که متوجه نشم بازیگر مورد نظر چی گفت.
فیلم open ending بود. یعنی تهش معلوم نشد که بهزاد رو اعدام می کنند یا رضایت می دهند.
اما مخاطب به راحتی میتوانست با پسرک ارتباط برقرار کند و حس غریبش را درک کند و حتی تر اینکه برایش دل بسوزاند و دلش به حال او به رحم بیاید. پسرکی که در کنار پدر خوشحال تر می بود.
۱- یادمه زبانکده که میرفتم یکی از درسهامون درباره اونایی بود که رفتن یه کشور دیگه. بعد ازشون میپرسید که چه چیزی رو بیشتر از همه چیز miss کردن؟ (یعنی دلشون تنگ شده). یکی میگفت عذای مامانم، یکی میگفت شهرمون و بالاخره هر کسی یه چیزی میگفت. در این چندماه، چیزی رو که بیشتر از همه میس کردم، زیارت امام رضا(ع) بود. خیلی دوست داشتم برم. دکتر هم گفت میتونی بری اما جرئتش رو پیدا نکردم. ترسیدم. خسته بودم. راه طولانی بود. با خودم گفتم الان مسئولیت نگهداری نی نی از همه چه مهم تره. اینه که واجبه، زیارت مستحبه. از همین راه دور سلام دادم.
۲- یه دونه از این اپلیکیشن ها که به صورت معکوس اعداد را میشمارن، گذاشتم روی گوشیم. باورم نمیشه کمتر از ۶۰ روز تا پایان دو نفرگیهامون مونده. هنوز یه لیست طولانی از کارهای انجام نشده دارم. سیسمونی به شدت ناقص، مهمونیهای نرفته و تفریحات انجام نشده…
۳- همش به این فکر میکنم که یعنی من از پسش برمیام؟؟ من میتونم مادر خوبی باشم؟؟ همسری کلی دلداریم میده. امروز تو مرکز بهداشت همینو از یه خانمی پرسیدم، خانمه گفت: نگهداری بچه سخت هست اما نه اونقدری که از پسش برنیای. بعضیا الکی بزرگش میکنن.
۴- به اون دوستم فکر میکنم که بچهاش رو زیاد دوست نداره. افسردگی شدیــــــــــد داره. مث همه مامانها نیست. که تا بچهاش گریه کنه، بدود و به بچه برسد. یا قربون صدقهاش برود. میگه باباش دوسش داره، بسهشه! بعد هی با خودم میگم: نکنه منم اینجوری بشم؟؟ بعد میگم نه، من همین الان هم نی نی ام رو خیلی دوست دارم.
۵- یه روزایی به فرصتهای دونفری، خودم و همسری فکر میکنم که دارن از دست میرن و بیش از اون یه روزایی به اینکه دیگه کی نینیمو بغل میکنم، میاندیشم! به اینکه چه شکلی خواهد بود؟ خوب خواهد بود؟؟
۶- همسری همش از این انرژیهایِ عشقولیِ خیلی مثبت میپراکند! میگوید: به خودت میره. قیافهاش، اخلاقش، مهربونیهاش.
یک پیامک معروف میگه: لذتی که در فراق است در وصال نیست. در وصال ترس فراق است و در وصال، شوق وصال.
خب میتونم اعتراف کنم که در دوران شیرین و بی نظیر عقدمون، این پیامک رو با تک تک سلول های بدنم درک کردم.
بعد عروسی هم که همه چی تغییر کرد و اصن یادم رفت که اون من بودم!
خب اینطور به نظر میرسه که هر شغلی، نیازمند رفتن به ماموریته و حضرت همسر از این قاعده مستثنی نیست. حالا واسه دو روز ناقابل رفته ماموریت. و اصن تو روتون نگاه نمیکنم اگه فکر کنید من روال زندگیم تغییر کرده. اصلا و ابدا! فقط نمیدونم چکار کنم. انگار یه چیزی گم کردم، انگار منو به یک جای نامربوط و دورافتاده دنیا پرت کرده اند. (دقت کن:فقط!)
بعد هویجوری خاطرات دوران عقدمون زنده میشه و من بیش از پیش و بی دلیل تر و طولانی تر در تخت دراز میکشم و در تنهایی غوطه ور میشوم.
من همونم که در عنفوان جوانی و تجرد، قمپز در میکردم که ازدواج باید دلبستگی بیاره ولی وابستگی،نه. خب خام بودم و یه چیزی میگفتم. شما بذار به حساب بی تجربگی. روزهای من، فقط دونفری خوشمزه میشه، و فقط با مخاطب خاصم میتونم از زندگی لذت ببرم (دقت کن: فقط!).
عکس نوشت: این عکس برای ما یک عشقولاسی تمام عیار است.
پانوشت:
من این وابستگى را دوست دارم.
زنده باد زندگی، زنده باد همسری…
ساده بگم، برای همه متولدین دهه شصت، داشتن یک کار خوب یک آرزو است. حالا این وسط بعضی گوی سبقت را از دیگران ربودهاند و خیلی زود به یک شغل خوب دست یافتهاند (از چه راهی؟؟ بماند…). بعضی دیگر هم دویدهاند و به خط پایان هم رسیدهاند اما جزء نفرات برتر نبودهاند، فقط به خط پایان رسیدهاند. شغل دارند اما رضایت شغلی؟ هرگز. درآمد کم، آینده شغلی نامناسب، شغل غیرمرتبط به رشته تحصیلی، محیط کاری نامناسب از علتهای عمده این موضوع میتواند باشد. خیل کثیری از آنهایی که شاغل اند، جز این دسته هستند. شاغل اما …. و این نقطه چین را خیلی میتوان ادامه داد. مثلاً دختری که فقط برای اینکه در خانه نماند و خرج خودش را دربیاورد، در یک مغازه بسیار کوچک کار میکند و و با حقوق کم و بدون بیمه کنار میاید و هر موقع که صاحب کارش هم ناراحت شود او باید جای خود را به کس دیگری بدهد.
دردسرتان ندهم. همه به خاطر پول و نیازهای مالی به سرکار میروند. وقتی انسان جایی مشغول به کار شد، دیگر آنقدر کار نمیکند تا نیازهای مالیاش برآورده شود، بلکه آنقدر کار میکند که کارفرمایش میخواهد و به نیروی انسانی او نیاز است. به همین دلیل در روزهایی که بعضی از کارمندان بیمار هستند و حتی برگه استعلاجی که پزشک برای آنها نوشته، نیز در جیبشان است اما به این دلیل که کار دارند و کارهایشان عقب میافتد و کس دیگری نیست که کارشان را انجام دهد، سرکار هستند. یا یک مثلاً دیگر: برایم تعریف میکرد که در ماه بیشتر از ۲۰ ساعت به کسی اضافه کار نمیدهند اما چون نیروی انسانی کم و کارشان زیاد است، بعضی از ماهها شاید ۵۰ ساعت اضافه کار بمانند، بی هیچ مواجبی! یا بازهم یک مثلاً دیگرتر: یک نفر دیگر را میشناختم که شغلش خیلی وقت گیر بود و البته درآمد بسیااااااار خوبی داشت. همیشه میگفت حاضرم نصف همین حقوق را بگیرم اما به مقدار کمتری کار کنم. اما باید آنقدر کار میکرد که لازم بود نه آنقدری که میخواست.
وقتی یک نفر شاغل میشود، زمان، نیرو و فکرش را به آن سازمان میفروشد. بنابراین خیلی اختیار این سه مورد را در دست ندارد. به همین دلیل است که نصف شب تماس میگیرند که بیا… یا در زمانی که خانوادهاش به او نیاز دارند باید به ماموریت بروند و یا حتیتر وقتی که بیمار است.
گوشه دلم شده نارنج دونه. یه نارنج که از این ور قل میخوره و میره اون ور و از اون ور قل میخوره میاد این ور. نارنجِ من یکی یه دونه است. هر مادری نارنج دونه(ها)یی داره. من نارنجم رو فقط تو مانیتور سونوگرافی دیدم. هیچ وقت بغلش نکردم تا حالا. هیچ وقت نبوسیدمش اما همه جا با خودم می برمش. نارنج من توی دلمه.