دارم اولین ماه رمضان متاهلی رو تجربه میکنم.البته پارسال عقد بودیم. پارسال مشهد بودیم. پارسال، وقت سحر، بابا قبل از همه بیدار میشد، غذایی را که مامان آماده کرده بود را گرم میکرد. چایی درست میکرد. همه چیزهای لازم رو روی سفره میگذاشت. و در حین رفت و آمد بین آشپزخانه و هال، ما را صدا میزد. ما با آنکه صدای بابا را میشنیدیم و یک کم بیدار شده بودیم اما برای بلند شدن از جای گرم و نرممان، هیچ اقدامی نکرده بودیم. بابا ما را از زیر پتو میکشید بیرون، که دارد دیر میشود. سحری را میخوردیم، ما بعد از نماز باز هم در رختخواب شیرجه میزدیم تا لنگ ظهر. چرا که خواب روزهدار عبادت است!
امسال چی؟؟ چندین روز از شروع ماه مبارک میگذرد. من که روزه نمیگیرم. حضرت همسر هم واقعاً سحری خوردن تنهایی بهش نمیچسبد. حوصله هم ندارد ساعت ۴ صبح بیدار شود و غذا را گرم کند و تنهایی بخورد. بی انگیزه شده بنده خدا!
امروز همسری سرکار بود. داشتم غذای سحری را، که ایشان لطف کرده و نخورده بودند را، برای ناهارِ خودم، گرم میکردم. داشتم روی خودم کار فرهنگی میکردم (افکار من): نکنه معدهاش درد بگیره؟ دِین و گناهش گردن منه. شکم گرسنه دِین داره! کوتاهی کردم. باید عزمم رو جزم کنم. باید همه تلاشم رو بکنم که بیدار بشم. اینطوری که نمیشه. تنبلی تا کی؟ باهاش سحری هم میخورم که بهش بچسبه. اینطوری بهتر است. هی در ذهنم برای خودم دلیل می آوردم که باید از رختخواب کنده شوم .بایداین کار را انجام بدهم. حاج خانوم پسر مثل دسته گلش را نداده دست من که بدون سحری بماند. تصمیمم را عملی میکنم، ان شاالله. خدا هم کمک میکند، مگه نمیگن از تو حرکت از خدا برکت؟
پانوشت:
این روزها بیشتر به مامان فکر میکنم. به سوال همیشگیش: “سحری چی درست کنم؟؟” بعد که ما هیچی نمیگفتیم. میگفت: “هیچ کس همکاری نمیکنه! شما بگید تا من درست کنم.” و بازهم سکوت بود و سکوت.
هیچ وقت فکر نمیکردم که بعد از ازدواجم یکی از دلتنگکنندهترین چیزها، ماه رمضان باشد برایم، و مخصوصاٌ سحری و افطار.
هیچ وقت فکر نمیکردم در شرایطی قرار بگیرم که عذاب وجدان کاری کند که بیدار شوم و برای شخص دیگری سحری آماده کنم (هرچند هنوز این کار را نکردم!)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…