از سوم بهمن تا هفت بهمن سال ۹۰ را در مشهد گذاراندم. روزهای خوبی بودند. امام رضا و رئفت بی نظیرش. دلم برای تک تک کوچههای مشهد تنگ شده بود. برای حرم. صدای نقاره، برای پاتوقهایی که تو حرم دارم. برای گوشه گوشهاش تنگ شده بود.
خولاصه رسیدیم. زودتر از همیشه. قطار ۷ ساعت زودتر از همیشه رسید و ما ۲۴ ساعته رسیدیم مشهد. تا حالا مشهد را چنین عزادار ندیده بودم. راستش روز شهادت امام رضا، اهواز حرکت خاصی انجام نمیده اما مشهد و ما ادارکَ مشهد…
سینه زنان و زنجیرزنان. همه عزادار. سیاهپوش. گل بر سر زده بود. اما این هیئتها ایرادهایی داشتند که در اهواز اصلاً وجود ندارد: قمه زدن، با صورت بر روی زمین رفتن، وقت اذان در خیابانهای اطراف حرم بودن و عزاداری کردن، صدای خیلی بلند، بلندگوهای دستههای عزاداری. بستن معابر عمومی. اختلاط شدید زن و مرد به علت ازدحام جمعیت (دقت کن: اختلاط شدیــــــــــد!)
و مشکلاتی هم داشتیم: هوا سرد بود. هتلمان موش داشت! هر چه به صاب هتل میگفتیم باور نمیکرد. تشک تختها استاندارد نبود و کمر درد امانم را بریده بود. هر چه تلاش کردم نتوانستم دوست خوب مشهدیام را ببینم و واحسرتاااا…
همه چیز خوب بود. تمام مدتی که درقطار بودم یاد لحظات خوبی بودم که دفعه اخر داشتم. آخرین باری که سوار قطار شدم بسیار خوشحال و امیدوار و خرسند از زندگی بودم و حالا خوشحال اما امیدوار؟؟!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…