۱٫
امروز رفتم ملاقات جانبازان قطع نخاعی. یکیشون گردنی بود. با آقا دیدار کرده بود
تصمیم داشتم گریه نکنم. نشد. دلم میخواست همونجا رو زمین بشینم و های های گریه سر بدهم، نشد.
یه سوالی دارم:
از موقعی که از پیششون اومدم، گلوم درد میکنه. بغض به گلو درد هم تبدیل میشه؟؟
۲٫
بهش گفتم، نصیحتمون کنید
گفت: بهتون وصیت می کنم، خواهرم حجاب، حجاب، حجاب…
۳٫
وقتی از خاطره دیدارش با آقا می گفت، گریه اش گرفت. حتی نمی تونست اشکهاش رو پاک کنه.
آخه هم قطع نخاع گردنی بود و هم دست راست نداشت.
دوستش هم قطع نخاع کمری بود. گریه می کرد. اشکهایش هر دوتاشون رو پاک می کرد.
نمی خواستم گریه کنم اما نمی شد.
۴٫
می خواستم بروم پیشش و گریه کنم. نمیشد. روم نمیشد.
انجا به یاد دوستام افتادم که همه شون تحصیل کرده اند و ویژگی اغلبشون اینه که احساس تنهایی میکنن.
خواستم بهش بگم که چیکار کنیم این خلا پر بشه. ما همه چی داریم اما تنهاییم. ما همه چی داریم و اما هیجی نداریم.
گریه امانم را برید. نشد که بگم.
نصفه
گفتم. بس که صدام می لرزید و اشک از چشام می ریخت گلوله گلوله. بهم گفت به
امام حسین فکر کن او همه چیزش را داد. او تنها بود، نه ما. زندگی انگیزه
نمی خواهد، تلاش می خواهد.
به یاد کربلا داشتم پر پر میزدم.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…