روزم مبارک.
عکس نوشت: پرتقال هفت رنگ هم داریم آیا؟؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
روزم مبارک.
عکس نوشت: پرتقال هفت رنگ هم داریم آیا؟؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
اینجا
را می دیدم. به این فکر کردم که نشستیم و هی میگوییم گشنمه. تشنمه. یه عده مسلمون
امیدشون به خدا است. آخه اگه امیدشون به ما باشه که کارشون زاره. ما که هی پست
میزنیم و شِـیر میکنیم و لایک میزنیم.
پانوشت:
(حذف شد)
عکس نوشت: …..
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته
باش…
میلاد
امام حسن بود. رمضان پارسال. طرح ضیافت. دانشگاه فردوسی مشهد. خوابگاه پردیس ۵٫
اتاق ما طبقه سوم بود. حوصله نداشتیم این همه
پله رو برویم پایین تا به جمع ۲تا مداحی که اون پایین داشتن حتجره شان را پاره
میکردن، بپیوندیم. همان طبقه سوم. روی لبه تراس نشستیم. مث اینکه رو زین اسب نشسته
باشیم. نصفمون تو هوا آویزون بود.
مداحی
اوج گرفته بود. بچه ها دست می زدن. نمیدونم چی شد که به محبوبه و زهرا گفتم، بلدین
سوت بزنید؟ گفتن: نه. گفتم: خب بیایید یادتون بدهم. انگشتاتون رو اینجوری بذارین
کنار هم. حالا اینطوری زبانتان را تا کنید. نمی شد. می خندیدیم. به جای سوت، صدای
فوت میداد. بچه ها پایین داشتن خودشون را خفه میکردن. جیغ و دست و هلهله بود. بچه
های بالا که ما باشیم، داشتیم آموزش سوت زدن انجام میدادیم که یه دفعه من و زهرا
با هم موفق شدیم. سوت بزنیم. صدایش خیلی بلند بود. یه خانمه از پایین داد زد:
کیـــــــــــــه سوت میزنه؟؟؟
و به
سرعت دوید به سمت پله ها تا بیاید ما رو نفله کنه. از آنجایی که اتاقمان به تراس
در نداشت و فقط پنجره داشت، من از همون پنجره خودم رو پرت کردم تو اتاق و لپ تاپ
رو که هیبرنیت شده بود رو دوباره روشن کردم و شروع کردم سی دی رایت کردن!! زهرا تو تراس جامونده بود!
خولاصه…
خانمه اومد و فکر کرد که اتاق ما ۴نفریه و نفر
چهارم در رفته!! بدجوری پیچوندیمش. نفهمید کار کی
بود. فقط مطمئن بود زیر سر ماست.
پانوشت:
چند روز بعد، که سر یه
صف طولانی موندیم تا تی شرت و پوستر بگیریم، وقتی نوبتمون شد، خانمه گفت: شما
همونایی بودین که سوت می زدین؟ زهرا گفت:آره خودمونیم!
عکس نوشت:
هیچی افطاری های خونه
مامان بزرگ نمیشه. (دقت کن: هیچی!)
نظرت درباره عکس چیه؟
بازم از خاطرات طرح ضیافت بنویسم؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
نمیدونم چند سال پیش بود. همین رو میدانم که مامان با هزار بدبختی ما رو بیدار میکرد: پاشید سحری بخورید. ۱۰ دقیقه دیگه اذان میگه
وقتی میرفتم تو حیاط وضو بگیرم، صدای مامان می امد:« دختر، آن کاپشن رو بپوش. سرما نخوری»
وقتس با دست و صورت خیس می دویدم تو خونه، داداشم از کنار بخاری برقی میرفت کنار (واج آرایی کلمه کنار رو داشتید؟؟) و میگفت: بیا خودت رو گرم کن!
حالا مامان اصرار میکنه، برو تو حیاط فلان چیز رو بیار یا بهمان کار رو انجام بده. میگم:« نمیرم، گرمه… می میرم»
جوونی کجایی که یادت بخیر…
پانوشت:
تا آخر ماه مبارک میخوام، تصویر غذا بزنم. نظرت چیه؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش..
حساب کردیم، روز اول ماه رمضان، باید ۱۵ ساعت و ۴۰ دقیقه روزه باشیم. جدا از اینکه فکمان از اطلاع این موضوع افتاد. باید هر طور شده کار و همت را مضاعف کنیم.
اضافه نوشت:
اینجا دمای هوا بیش از ۵۶ یا ۵۷ درجه است. هواشناسی حقیقت را نمیگوید.
پانوشت:
وقتی عکس بالا را میبینم، احساس میکنم، میخوام بمیرم از ذوُُق!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…