مشهد بودیم. صاحب خانه مان، خانم و آقایی بودند، بدون هیچ فرزندی. آقایِ خانه، تجدید فراش کرده بود اما همچنان به آرزوی دل نرسیده بود.
مریم خانم(صاحب همان خانۀ کذایی پر از سوسک) که ۴۸ سال سن داشت، همچنان امیدوار و آرزومند داشتن فرزند بود.
مریم خانم بیش از ۸ بار به عتبات عالیات سفر کرده بود و بارها از غذای حرم خورده بود و سالها مجاور و مهمان آقا بود اما به روایت خودش همچنان شفا نگرفته بود. بارها از دلم رد شد که کمی نصیحتش کنم که دیگران مانعم شدند. آخر دیگر از سن و سالش گذشته بود و هم بیمار شوهرش بود و نه او. دیگر اینکه همیشه داشتن فرزند نعمت نیست.
مریم خانم مرغ مینایی داشت. مرغ مینایی سخنگو به قیمت صد هزار تومان. مریم خانم تمام روزها و شبهایش با مرغ مینا سخن میگفت و چون فرزند نداشته اش او را دوست می داشت:« مامان… بیا غذا بخور… بیا مینا…»
چی بگم و از کجا بگم براتون. شوهرش یکبار مینا را با پشه کُش کتک زد و می گفت «بچه باید ادب شود و یاد بگیرد که نوک نزند!»
ما که از آن خانه رفتیم. اما چند روز بعد که پای سخنرانی آقای نقویان نشسته بودم:«بچه همیشه نعمت نیست… عده ای انقدر پیش امام رضا دعا میکنند تا فرزندی به آنها بدهد و بعد خودشان همان فرزند را عاق میکنند… فرزند همیشه نعمت نیست، فرزندی که صالح نباشد و مایۀ عذاب و ناراحتی دنیا و آخرت پدر و مادرش باشد»
فرزندی که بخواهد پدرش را به قتل برساند، همان بهتر که نباشد…
انتها نوشت:
این ترم پنج روز در هفته و حتی جمعه ها هم کلاس دارم – – – – – و آنگاه که بدبختی به اوج میرسد!
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…