عشق به فرزند و دیگر هیچ!

مشهد بودیم. صاحب خانه مان، خانم و آقایی بودند، بدون هیچ فرزندی. آقایِ خانه، تجدید فراش کرده بود اما همچنان به آرزوی دل نرسیده بود.

مریم خانم(صاحب همان خانۀ کذایی پر از سوسک) که ۴۸ سال سن داشت، همچنان امیدوار و آرزومند داشتن فرزند بود. 

مریم خانم بیش از ۸ بار به عتبات عالیات سفر کرده بود و بارها از غذای حرم خورده بود و سالها مجاور و مهمان آقا بود اما به روایت خودش همچنان شفا نگرفته بود. بارها از دلم رد شد که کمی نصیحتش کنم که دیگران مانعم شدند. آخر دیگر از سن و سالش گذشته بود و هم بیمار شوهرش بود و نه او. دیگر اینکه همیشه داشتن فرزند نعمت نیست.

مریم خانم مرغ مینایی داشت. مرغ مینایی سخنگو به قیمت صد هزار تومان. مریم خانم تمام روزها و شبهایش با مرغ مینا سخن میگفت و چون فرزند نداشته اش او را دوست می داشت:« مامان… بیا غذا بخور… بیا مینا…»

چی بگم  و از کجا بگم براتون. شوهرش یکبار مینا را  با پشه کُش کتک زد و می گفت «بچه باید ادب شود و یاد بگیرد که نوک نزند!»

ما که از آن خانه رفتیم. اما چند روز بعد که پای سخنرانی آقای نقویان نشسته بودم:«بچه همیشه نعمت نیست… عده ای انقدر پیش امام رضا دعا میکنند تا فرزندی به آنها بدهد و بعد خودشان همان فرزند را عاق میکنند… فرزند همیشه نعمت نیست، فرزندی که صالح نباشد و مایۀ عذاب و ناراحتی دنیا و آخرت پدر و مادرش باشد»

فرزندی که بخواهد پدرش را به قتل برساند، همان بهتر که نباشد…

انتها نوشت:

این ترم پنج روز در هفته و حتی جمعه ها هم کلاس دارم – – – – – و آنگاه که بدبختی به اوج میرسد!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

…عوض شود!

وقتش رسیده حال و هوایم
عوض شود

                                   با سار ِ پشت پنجره جایم
عوض شود

 
هی کار دست
من بدهد چشم های تو

                                     هی توبه
بشکنم و خدایم عوض شود

 

با بیت های
سر زده از سمت ِ ناگهان

                                      حس می کنم که
قافیه هایم عوض شود

 
جای تمام
گریه ، غزل های ناگــــــزیر

                                       با قاه قاه ِ خنده ی بی غم
عوض شود

 
سهراب ِ
شعرهای من از دست می رود

                                  حتی اگر عقیده ی رستم
عوض شود

===========================

انتها نوشت:

چیز عجیبی است، این حذف و اضافه و من چه درگیر شده ام. ساده بگویم: فیتیله پیچ شده ام.

راه تنگ و باریک و دور دانشگاه چه ساده برسر راهم افتاده است، برای فردا. فقط به خاطر ۳ واحد. این روزها هوابس ناجوانمردانه گرم است! دلم هوای بستنی میوه ای کرده. از اونا که هر بار میرم با کلانتر میخورم  از شدت سرد بودنش،صدایم میگیرد! بچه ها رفتن طرح. طرح که نه، اردو در واقع: قم- تهران- شمال!

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

مهمان آقا (۲)

دوشنبه بعد از کلاسها، اتوبوس ها یک راست به حرم می رفتند. مسئولان با صدای بلند می گفتند :«ژتون ها تونو جا نذارید»

پارکینگ شماره ۳ پیاده شدیم. قسمت ورودی را به شدت شلوغ کردیم. تا خواستن کیفهایمان را بگردند، حسابی گرد و خاک کردیم.  هر چه شعر و صلوات از بر داشتیم رو کردیم و تمام هنرهامان را به نمایش گذاشتیم: ای شه ارض طوس سلامٌ علیک….

به صحن هدایت رفتیم. مرتباً در شلوغی دوستانم را گم کردم و مجدد پیدایشان کردم. نماز را خواندیم. کم کم به سوی سفره ها رفتیم. (دقت کن: کم کم!) نشستیم. بر سر سفره کرم و لطف آقا. در دل گفتم: «آقا اکرام را اتمام کردی» اما چقدر کوچکم من که نمیدانم اکرام آقا تمام ناشدنی است.

غذا باقالی پلو با گوشت بود. برای اولین بار در زندگانی ام سوپ خوردم. یکی از خانم های سفره کناری، مرتباً و مکرراً و ناتماماً به تمامی خُدام میگفت سوپ می خواهد. انقدر گفت و گفت تا سرسام گرفتیم. کاسه بزرررررگ سوپ را خوب بررسی کردم. با ارفاق یک ملاقه سوپ داشت. سوپ را دست به دست به خانمه دادایم و غائله خوابید. غذا زیاد بود. بقیه اش را برداشتیم که برویم. اما پای رفتنم نبود. روایتی در فکرم موج میزد:«خداوند دوست نمیدارد کسی را که سر سفره ای غذا بخورد و برای تدارک آن کاری نکند» پای رفتنم نبود. کیفم را از روی سرم رد کردم و کجکی گذاشتمش. کفشها و غذام را گوشه ای گذاشتم و مشغول شدم. سفره آقا را جمع کردم. بعضی از خانم ها سفره ها را به عنوان تبرک می بردند. خلاصه گزارش افطاری بس طولانی و زببا بود برایم.

از صحن هدایت آمدیم به صحن انقلاب. دوستم به محض دیدن گنبد گفت:« سلام امام رضا… مرسی… مرسی… خیلی باحالی آقا» جوانکی چپ چپ نگاهمان میکرد. خواستم به او بفهمانم که هر کس ادبیاتی دارد که نشد و عرصه مهیا نبود. خانم جوانی در کنجی از حرم و در کنار همسر و چشم به گنبد آلوچه آلوچه اشک می ریخت. شله زردم را به او دادم. پنیر را به پیرزنی ویلچرنشین. سیب سبزم را به خانمی میان سال. رسماً باقیمانده غذایم را هم گم کردم(تو روت نگاه نمیکنم اگه خنیده باشی. نمیدونم کی غذام رو بالا کشید! و الا من که چیزی رو گم نمیکینم) همه خانم هایی که شله زرد و سیب و پنیر را گرفته بودند با ناباوری نگاه می کردند. خواستم بگویم: خواهرم من تا کنون نیز باور نمیکنم آنچه در این یک ماه دیدم و شنیدم و حس کردم.

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

مهمان آقا (۱)

در طرح ضیافت اندیشه بودیم. آغاز هفته دوم  (شنبه) بود. امتحان دو درسی را که هفته قبل خوانده بودیم را ساعتی قبل داده بودیم. امتحان به هیچ عنوان ساده نبود. چراغ های کلاس را خاموش کردیم و همه سر بر میز گذاشتیم که دمی بیاساییم.  مبصر کلاسامون پرید تو کلاس و چراغ ها رو روشن کرد و ما بنا را گذاشتیم به غُر زدن. (خسته بودیم خب! شب نخوابی امتحان را که حتماً تجربه کردی؟ اگه بگی نه، دروغ گفتی!) مبصرمان خودش را جمع و جور کرد. دوتا از آقایان خادم با آن کت های بلند و کلاه به سر به کلاس پا گذاشتند. خودم را از رو میز جمع کردم. فیلمبرداری پشت سرشان وارد شد و فیلم گرفت و هی آمد جلو تا از تعجب توام با خوشحالی مان هم فیلم بگیرد .آقای افشار هم آمد: «بچه ها خیلی ها آرزویش را داشتند. خیلی ها مجاورن و این توفیق نصیبشان نشده. برید ببینید که چه کار خوبی کرده اید که مهمان آقا شده اید.» به وضوح دست و پام می لرزید. اشک چشمام رو با گوشه روسری ام پاک کردم. همکلاسیم هم همین کار را کرد. خادم ها از دو طرف کلاس شروع کردند و کاغذهایی را بین مان پخش کردند. شب در نشریه طرح، تیتر اول این بود:

یه عمریه سر سفرۀ آقایُم           منتظر یک ژتون غذایُم

ادامه دارد…

پ ن:

آمدم و تیتر زدم «آخرین پست». اما بازهم دلم نیامد که از این پخموله بازی دست بکشم و خاطرات مشهدم و این روزهایم ناتمام بمانند. متن پست این بود:

بالاخره تصمیم گرفتم. از اینجا خواهم رفت. بزودی زود. هر آنکس که که به حقیقت دوست و همراه است، اعلام کند تا به صورت خصوصی آدرس ناکجا آباد را پس از ایجاد و ساخت را به آن گرامی دوست بدهم.

گله و شکایت ممنوع!

همه از برای رفتن آمده ایم….

ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…

قصۀ مشهد ==» فواره!

در این
فقر بنزین، ما با ماشین خودمان به سفر رفتیم. شاید هدفمان این بود که ماشین هم «مشهدی»
 بشود. دردسرتان ندهم. یک روز صبح، حدود
ساعت ۷ ایستادیم، برای صبحانه. کنار پارکی به حقیقت زیبا و بکر. انگار که کسی کشفش
نکرده باشد و دیشب در آن اتراق ننموده باشد. نزدیک تهران و پر از آلاچیق های
خوشکل. ما هم یکی از آلاچیق ها را که میز و صندلی داشت برگزیدیم و بساط کردیم.
بابا در آن حوالی بود و من و مامان و داداشم هم مشغول تهیه صبحانه. راستش را بگویم
که در خواب راه می رفتم و تدارک می دیدم. منتظر بودیم که آب جوش بیاید تا چایی
درست کنیم که دیدم صدای خرچ خرچ می آید. موشی در کنارم مشغول صرف صبحانه بود. بدون
ایجاد صدای زیادی و  حواشی اضافی، پاهایم
را روی صندلی جم کردم و موش را به مامان نشان دادم. موش کم کم رفت. اما صدای فیش
فیشی  ما را به خود جلب کرد. باغبان فواره
ها را روشن کرد تا چمن و گلها را آب بدهد. فواره ها کوچک بودند و آرام می چرخیدند
و آبیاری می کردند. آبیاری مدرن و تقریباً بارانی بود. با داداشم مشغول بحث و جدل
بر روی موش بودیم که یکبار صدای فیش فیش آب زیاد شد. داداشم در یک حرکت چریکی، خود
را به خیابان پرت کرد و من ماندم که بی خبر بودم و خیس شدم. من هم سعی کردم که
فرار کنم و موفق هم بودم در این زمینه. 
موشها را دیدم که از بین گلها خود را به درون جوی می اندازند. و خانواده ای
را که در آلاچیق کناری بودند و آب از لباسشان می چکید و فواره ها که هر لحظه بزرگتر
و زاویه پرتاب شان بیشتر و شدت و پرفشارتر می شد. ماشین حمل مواد لبنی خام هم که
توقف کرده بود. کاملاً تمیز و پاکیزه شد!! بعضی از فواره ها اصلاً باغچه ها را
آبیاری نمی کردند و تمام آب غیر قابل شربشان به خارج از پارک پرتاب می شد. در این
فکر و تماشا بودم که بابا نیز به ما پیوست و خیس شد. تمام صبحانه مان که بر روی
میز بود، غیر قابل خوردن شد. شعله زیر کتری خاموش شد و گاز در هوا پخش شد. به
ماشین حمل مواد لبنی نگاه میکردیم که صاحبش با ناباوری  به ماشینش نگاه میکرد که در حال شسته شدن بود.
فواره آب بدون اینکه تکان بخورد یا از شدتش کم بشود، مستقیم بر سر ماشین میریخت.
ماشین ما و وسایل باربند هم بی بهره نبودند.

کم کم
به وضعیت موجود خنده مان گرفت در حال ریسه رفتن بودیم که دوباره آب آمد و این باز
جای خشکی در لباسمان باقی نگذاشت  و رفت. باغبان
آمد و بابا بهش گفت: چرا زن و بچه مان را خیس کردی؟ باغبان گفت: مگه چی شده حالا؟
خب آبه دیگه!! [خیلی پر رو بود!] از آنجا رفتیم. وقتی خواستیم سوار ماشین بشویم
یاد روزهاییافتادم که با  لباس در مال آقا
شنا کرده بودیم و وقتی سوار ماشین میشدیم، صندلی های ماشین، خیس می شد.

حالا
فهمیدیم چرا پارک بکر و زیبا بود. چون باغبان بدمهمانی داشت.

[مال
آقا یکی از بهترین مکان های تفرحی ایران، در ۱۵۰ کیلومتری اهواز. از لحاظ آب و
هوایی و مردم و … خیلی بهتر از شمال و از لحاظ امکانات با ارفاق: صفر!]

 ای خدا
بازم خودت هوای ما رو داشته باش…