امروز صبح هنوز خروسها نخونده بودن (ساعت ۷:۳۰، تو شهر ما خروسها چقدر دیر میخونن!) که مامان در حال انجام دشوارترین کار روی کره زمین یعنی بیدار کردن بنده از خواب ناز بود:
– فرانک… فرانک… پاشو مامان… نوبت دندانپزشکی داری…
(۵ دقیقه بعد)
– تو که هنوز بلند نشدی… نفر دومی… نویتت از دست میره بلند شو…
و سرانجام من بیدار شدم. دیدم مامان میخواد منو بدون صبحونه راهی کنه. راضی نشدم. واقعا که چه مامانی! همۀ مامانا از خداشونه بچه شون صبحونه بخوره، مامان من برعکس همه عالمه. همه رو برق می گیره مارو…
۱٫رفتیم مطب
دندونم رو بوسیله یک عدد آمپول سر کج خوشکل سِر کرد و یه سری وسیله که نمی دونم چی بودن یه سری کار انجام داد و گفت بفرمایید.
-تموم شد؟؟؟
– بله خانم
***
۲٫منو ساده اندیش رو باش که فکر کردم مامان منو بی خیال میشه و میذاره برم به خوابیدنم در یک روز مثلا تعطیلم، بخوابم!
یه ظرف خریده بودیم که گوشه اش پریده بود. رفتیم عوضش کردیم.
۳٫ رفتم عکاسی سفارش تجدید چاپ عکسم رو دادم آخه واسه صدور کارت خبرنگاری! لازم دارم .( بعله… ما اینیم دیگه…)
۴٫ رفتیم به عنوان جایزه مامان یه زنجیر طلا خرید برا خودش! چون الحق و الانصاف مامان خیلی باحالیه
۵٫ رفتیم بانک و یه مقداری پول واریز کردیم
۶٫ بعد از ظهر شادوماد و خانمش از مشهد بر میگردن. بنابراین سری هم به بازار روز زدیم و میوه و اینا خریدیم.
۷٫ به دلیل اینکه من از روی قصد قبلی موبایلم رو نیاورده بودم. بابا به مامان زنگید و گفت: کجایید؟ میخوام بیام دنبالتون. و آمدن بابا چیزی حدود ۳۰۰ سال نوری طول کشید. اون خستگی زیاد و این انتظار جمع شدن باهم و من که دکتر صورتم رو پیاده کرده بود. یه خرده با مامان صحبت کردم (شما بخوانید غُر زدم!) خلاصه بابا آمد. اما چرا ماشین این قیافه ای شده؟؟؟!!!
– ههه… بابایی، کی دهن مهن ماشین رو پیاده کرده؟؟
– خودم… فکر کردی چرا دیر آمدم؟زدم به یه پرایده که نتیجه اش این بود که از لحاظ مالی هم پیاده شدم تا راننده پراید بی خیال ماشد!!!
۸٫ سرانجام آمدیم خونه. ناهار لاموجود. الان ناهار در حال پختیدن است و من سخت مشغول تایپیدن!!!