یه وقتایی دل همه آدمها فقط نگاه میخاد. مثلا بری کنار کارون بشینی و غروب آفتاب رو نگاه کنی. (کاری که تا حالا نکردم!) یا مثلا یه صبح جمعه بری تو ارتفاعات شهر و طلوع افتاب رو ببینی و همون موقع تازه دعای ندبه رو هم خونده باشی و به دلت الهام بشه که همه گرفتاریها و سختیها با ظهور حضرت (عج) تموم میشه. یا مثلا بری تو صحن انقلاب امام رضا (ع) بشینی، نقاره بزنه. تو دیگه خودت نباشی، فقط نگاهی باشی که خیره شده و در لحظه غرق شده.
یا مثلا بری سر یه ایستگاه اتوبوس بشینی و هی حرکت ماشین ها و راه رفتن آدمها رو ببینی و حس کنی الان چه راااااحت میتونی همه اونایی که از دستشون ناراحتی رو ببخشی.
یا مثلا بری موزه و نگاه کنی و عبرت بگیری.
یا مثلا بری نمایشگاه و نگاه کنی و کم کم ببینی عاشق یه وسیله کوچولو شدی و بخریش.
یا مثلا بری دقیقا زیر برج ایفل وایسی و سعی کنی نوک برج رو ببینی. بعدش حس کنی گردنت درد گرفته.
یا مثلا بری تو پارک بشینی و نگاه کنی با عاشقان و رفیقان و خانوادگان و فکر کنی به آنان که دوستشان داری و دوستت دارند و از زندگی لذت ببری و خدا رو شکر بگویی.
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
یا مثلن همونطور که تو حیاط نشستی یه نگاهت به در باشه و یه نگاهت به پنجره!!!!
.
.
.
من و حیاط…
حیاط و ما ادراک الحیاط!