امروز من و زینب (دوستم)، ناهار دعوت بودیم خونهی فاطمه (دوستم). بعد چون میخواستم که حتماً ناهار رو با همسرم بخورم. به فاطمه گفتم که برای ناهار نمیام. اما عصر میام.
ساعت ۲ عکس ناهار رو فرستاد. آه از دلم برآمد!
گفتم: نامردااااا… این آلبالوی پلویِ جان رو تنهایی نخورید… برا منم بذارید:o😨😨😱
اونا هم گفتن باشه…
البته الان ساعت نزدیک ۶عصر هستش و من هنوز نرفتم.خواستم این خاطره اینجا ثبت بشه…
بعداً نوشت: ساعت ۷ رفتم هشت هم برگشتم. بعد اومدم خونه بابام. نشسته بودم رو مبل. فاطمه سادات تو بغلم خوابید. منم نشسته خوابم برد… خواب دیدم با دوستام دورهمی داریم…