قبل از ظهر بود. داشتم ناهار درست میکردم، همینطور که بالا سر غذا وایساده بودم و آبجوش اومد و خواستم ماکارونی رو بریزم تو قابلمه، گفتم بذار ببینم روش نوشته این بسته برای چند نفره؟ (دفعه قبل روی ماکارونی نوشته بود). نگاهی کردم.ننوشته بود. فقط توضیح داده بود که ده دقیقه تو آبجوش و نمک….
همچین که این آبجوش و نمک رو خوندم، پرت شدم تو گذشته. اون روزایی که ننهای هنوز بودش. اون روزایی که هنوز مزاحم تلفنیا منقرض نشده بود. ننهای اغلب صبحها تنها بود. خاله ها می رفتن سرکار. شماره تلفنشون هم شدیداً رُند بود و مزاحمهای دائمی داشتن… همیشه یه آقایی زنگ میزد و چیزای مختلف میگفت. مثلاً یبار بهش گفته بود که از زندگی خسته شده و میخواد خودکشی کنه. ننهای نصیحتش کرد. اما اون هی از مشکلاتش گفت. در آخر تلفن رو که قطع کرد، ننهای حالش بد شد. مشکل قلبی داشت. (همون مشکلی که باعث شد از دنیا بره).
بهش میگفتیم تا دیدی مزاحمه، قطعش کن. اما انگار دلش نمیاومد تلفن رو قطع کنه و به حرفای مزاحم گوش نده. انگار خودشو موظف میدید که حرفاشو بشنوه.
یبار یه آقایی زنگ زد و ازش پرسید که چطور ماکارونی درست کنم؟ ننه کلی براش توضیح داد. آقاهه هم تشکر کرد و قطع کرد. (از لحاظ تنوع در مزاحمهای تلفنی :دی ) بعدش که ننه برامون تعریف کرد، بهش گفتم: خب بهش میگفتی پشت بستهی ماکارونی نوشته چطور درستش کنی…
شروع کرده فاتحه خوندم براش و ماکارونی رو ریختم توی قابلمه. به این فکر کردم که ممکنه یه روز که نوهام داره ماکارونی درست میکنه یاد من بیوفته و برام فاتحه بخونه؟! اصلاً نوهای خواهم داشت؟! اونو خواهم دید؟! بغلش میکنم؟! چه فکر نازک غمناکی … دچار باید بود…
ماکارونی رو ریختم تو آبکش…