گاهی حقیقت مثل پُتک بر سرمان کوبیده میشود و ما تازه متوجه ماجرا میشویم. کمی که میگذرد میفهمیم که که اشتباه کردیم، عجولانه قضاوت کردیم. پشیمان میشویم. خوشحالیم که تصمیمی نگرفتیم. عکس العملی نداشتیم. دل کسی را نشکستیم.
مدتی میگذرد. خوشحالیم.
این بار شهاب سنگ به سرمان میخورد. حقیقت را با تمام وجود میفهمیم. تازه متوجه میشویم که دفعهی قبل هم درست حس کردیم. اما بعدش خودمان را گول زدیم. خواستیم درد کمتر شود. بی حسی زدیم. درد بود. فقط مدتی بی حس بود….
امشب شهاب سنگ به سرم خورد. باید از امروز بفهمم که هر کس بار زندگی خودش را خودش باید به دوش بکشد. هیچ توقعی، حتی از عزیزترین کسان هم نباید داشت. توقع که داشته باشی، فقط هی باعث میشوی افسردگی مزمنتر و عمیقتر شود.
جاده طولانی است. شاید همراهی وجود نداشته باشد. شاید هیچ همدلی نباشد. باید دست بر زانوی خودمان بگذاریم و یا علی بگوییم و کمر راست کنیم.
باید یادم باشد… باید یادم باشد… باید یادم باشد… باید یادم باشد….
سلام
این طور زندگی زیباست که کمترین توقع را ازدیگران داشته باشی در حالیکه خود سعی در برآورده شدن حاجات دیگران به حد وسع داری،
معامله ای با خدا.
معامله ای که تومی دانی و او و چه جایی بهتر براز ثبت آن بهتر از محضر دوست.