یعنی شب ۲۱ چنان ما اذیت شدیم که گفتیم شب ۲۳ نمیریم حرم. همین مسجد کنار هتل احیا می گیریم که واسه یه تعویض پوشک یا نیم ساعت خواب خانم کوچیک، دمار از روزگارمون در نیاد. اما بعدش یک کم سختیهایی که کشیدیم یادمون رفت و گفتیم اگه بمیریم هم باید بریم حرم امشب!
نماز مغرب و عشا رو خواندیم. افطاری را تناول نمودیم. و موشک شدیم به سوی حرم. درب باب الرضا هم باز بود. اما ما اصلا به سویش نرفتیم. زیراندازی را که همراه بردیم کنار چمنها و کمی آنطرف تر از انتقال خون پهن کردیم. خانواده کناریمان هم کتاب اضافه شان را به ما دادند. تکه ای بسکوییت مادر به خانوم کوچیک دادم و مشغول خواندن دعا شدیم. راحت و آسوده!
مردم هم در رفت و آمد بودند. یکباره دیدم آقایی به سررررررعت می دود و دو آقا و یک خانم دیگر پشت سرش سعی می کنند به او برسند. اولش فکر کردم اونکه جلوتر از همه می دود، دزد است! اما بعدش متوجه شدم که در باب الرضا را بستند و اینها می خواهند هرچه زودتر از آن یکی در وارد شوند. بعد از آنها زن و مرد که می دوید تا کم کم از عجله زائران مشتاق کاسته شد.
بازهم ما تا قرآن به سر دوام نیاوردیم. بساطمان رو جمع کرده و به سوی هتل روان گشتیم.
پانوشت: این بود ماجرای سه شب احیا در حرم :)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…
سلام
ان شالله بهترین تقدیر ها برایتان رقم خورده باشد.
قبول حق.