سلام.
امروز اولین روزی بود که رفتم دانشگاه. مث همیشه شلوغ پلوغ و شیر تو شیر بود. مث همیشه هیشکی پیدا نمیشه جواب سوال ما رو بده. ما هم یه مشت دانشجوی سرخوش که آمدیم دانشگاه و خدا می داند که پدر مادر ها چقدر افه ی ما رو میان که آره دخترم (یا پسرم) دانشجو مهندسی ( یا پزشکی و یا …) است. چه فرقی می کند که ما چه زرشکی را مورد مطالعه قرار داده ایم؟ یا اینکه کدام نوع گاو در کدام شهر بهتر پرورش پیدا میکند؟ یا اینکه گاگول به فرانسه چه معنی میشود؟
از بحث خارج شدم، ادامه میدم:
رفتیم دانشگاه دیدم به به. مث دانشجویان مشروطی فقط ۱۴ واحد بهمون دادن. بقیه واحد هایی رو که گرفتیم رو خودشون حذف کردن!! با دوستم رفتیم که اعتراض کنیم و بگیم که تعداد واحدامون کمه و چرا انقدر کم واحد ارائه دادین؟ که دیدیم واقعا به به، در اتاق مدیر گروه قفلیده است!!!
منصرف شدیم. همینطور ویلون بودیم که یه دفعه یکی رو دیدم که قیافه اش عجیب آشنا جلوه میکرد. به خودم آمدم دیدم صفحه شطرنجی شده!!! معاون منو بغلیده و حالا ببوس و کی ببوس. صدای مااااااااااااااچ دیوار صوتی رو شکسته بود. بهش گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟؟
– دانشگاهه دیگه!!!
( آخه این شد دلیل؟؟؟)
– خب اینجا ساختمون ماست.
– آمدم ببینم آمدی یا نه؟!
-ههه، حالا که دیدی آمدم. برگرد برو ساختمون خودتون دیگه.
– نه آمدم. ببرمت اتاق تربیت بدنی!!
توی پرانتز: من عضو یکی از تشکل های دانشگاهمون هستم که معاون، معاونشه. و ما همون جا با هم آشنا شدیم. این تشکل که اتاق خیلی کوچکی داشت. اکنون با اشغال اتاق تربیت بدنی میخواهد به فعالیت های خود توسعه ببخشد.
– مگه آماده شده؟؟
– نه، بیا برو آماده اش کن.
– بی خیال…. نمی تونم…. کار دارم… کلاس دارم… درس دارم… خودت برو… خواهرت متاهلت رو ببر…
( اصلا فایده نداشت، من در حین گفتن این جملات در حال رفتن به سوی اتاق تربیت بدنی بودم!)
– هیچی نگو… کلانتر آمده!!!
– ای جاااااااااااااااان… کی آمد؟؟ چرا بهم نگفتی…. ((فحش بد))
دیگه رسیدیم. بازم صفحه شطرنجی شد. چون این بار کلانتر به من ابراز محبت میکرد. حالا اون دوستم رو داشته باشد که ۶ طبقه دنبال من آمده تا اینجا و کسی حتی درست و حسابی بهش سلام هم نمی کنه!! :
– فرانک ! سه دقیقه دیگه کلاس شروع میشه… بیا بریم…
کلانتر و معاون از یک سو و دوستم از سوی دیگر دو دست مرا به سوی خود می کشیدند و چون معاون و کلانتر دو نفر بودند، دوستم به تنهایی رفت سر کلاس و من کلاس رو به عبارتی پیچوندم!!!
بعد نیم ساعت دوستم آمد گفت که استاد به اندازه یک دهم اپسیلن درس داده و یک عدد کتاب هم معرفی کرده.
وقتی دوستم داشته اینا رو توی اتاق تربیت بدنی بهم میگفت، چشاش بدجوری تعجب کرده بودن چون اتاق رسما تغییر قیافه داده بود. ساعت ۹ از خونه زده بودم بیرون. وقتی برگشتم حدود ۲ و نیم بود. به خدا در این مدت هیچ کار بدی نکردم. چرا هیچ کس باور نمیکنه؟؟؟
قراره با چندتا از مسئولین دانشگاه مصاحبه کنم. بعد از اون همه گزارش کار و خبر و غیره، اولین باره که میخوام مصاحبه کنم. کسی میدونه چه سوالهایی باید طرح کنم؟؟؟
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…