دیروز داداشم رو دیدم. خیلی حالش گرفته بود. میگفت که همون دوستش (خواستگار
نرگش) که دانشگاه درس میخونده (یکی از شهرهای نزدیکِ همین دور و ور) توی جاده
میبینه که ماشین رفیقش خراب شده. میاد که سر و ته کنه، بره پیش رفیقش که کامیون
لهش میکنه. پسره مُرد. داداشم خیلی تو خودش بود. خیلییی. دیشب دیدم که داشت نماز
شب اول قبر میخوند.
دلم گرفت، برای دوستش که هیچ وقت ندیدمش. برای نرگس که اگه
قبول کرده بود الان بیوه شده بود. و یا اگه قبول میکرد شاید اصلاً این اتفاق نمی
افتاد. داداش ِ نرگس رو هم دیدم. خیلی ناراحت بود. عذاب وجدان گرفته بود. برای
دوماد بالقوه شان…
من که نه دیدمش و نه میشناختمش. اما خدایش بیامرزاد…
خدا به مادرش، آرامش
بده که پسر جوونش رو از دست داد… پسرش که چند جای دیگه هم براش خواستگاری رفت و
نتیجه نگرفته بود. انگار که سرنوشتش رو تنها نوشته بودن و مُردن در راه رفیق….
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…