در این سفر عتبات عالیات، مامانم رسماً منو خفه کرد. همون جور که قبلاً هم گفتم، فکر میکرد هر لحظه است که دخترش (به قول مامان: امانتی بابا) رو بدزدن و بُکُشنش و کلیه هاشو دربیارن. انگار ملت عراق همۀ مشکلاتشون حل شده بود و همین کلیه های من رو کم داشتن که جنسشون جور بشه!
خسته تون نکنم. مامان با این طرز تفکر ِ روشن فکرانه اش، کاری کرد که هر جا که می رفیتم، مث این بچه کوچیک ها، گوشه چادرش تو دستم بود و از این ور به اون ور میبرد منو. بعضی وقتها هم بهم میگفت:« انقدر چادرم رو نکش، افتاد از سرم!»
این جریانات ادامه داشت تا اینکه روزهای زیبای ما در نجف به پایان رسید و ما می خواستیم راهی کربلا بشیم. به دلیل ازدحام جمعیت، حج و زیارت اعلام کرد که هیچ زائری حق نداره که چمدان و ساک ببره کربلا. هیچی نبرید. چون باید ۲۰ کیلومتر پیاده برید. (دقت کن: باید!) منم موبایل و یه جفت جوراب اضافه و لیوان و یه مقدار کمی پول گذاشتم تو کیفم و چمدانم رو تحویل دادم. مامان هم یه مقداری خوردنی برداشت. وسلام. همین.
ساعت ۲ شب بعد از یک وداع ِ به حقیقت جانفرسا با امام علی به هتل آمدیم و نمیدونم ساعت چند بود که رفتیم به سوی کاظمین. دردسرتون ندم. سُک سُک کردیم و برگشتیم به اتوبوس. سرهم حدود ۴ کیلوومتر پیاده رفته بودیم. توی یه ترمینال که بین یه عالمه تعمیرگاه اتومبیل و پنچرگیری و اینا بود، پیاده مون کرده بودن. ده دقیقه تو حرم و بودیم و برگشتیم. نماز ظهر رو تو همون ترمینال خوندیم و راهی کربلا شدیم. ساعت ۱ بود. مدیر کاروان گفت:« انشالا ساعت ۴ کربلاییم» ما هم نیشهایمان باز شد از شوق. مدیر کاروان یه مقداری روضه خوند (حدود ۳۵ مین) و مداحمون هم یه کمی(۴۵ مین!) خوند و سینه زدیم. و کم کم همه خوابیدن. بیدار شدم. دیدم ساعت ۵ و ربعه:
فرانک رو به مامانش: هنوز نرسیدیم که؟!
مدیر کاروان در پاسخ به فرانک: از یه راه دورتر ولی خلوت تر رفتیم. ساعت ۷ و نیم میرسیم ایشالا.
و من دوباره خوابیدم. آخه شب قبلش اصلاً نخوابیده بودم. بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. ساعت نزدیک به ۹ بود. به قرارمون برا ساعت ۴ فکر کردم. به نمازمان. به نیاز فوری ام به rest rooms. که اتوبوس ایستاد. با اجازه مامان سریع پیاده شدم تا به نیاز ضروری ام بپردازم. یه فلش کشیده بود و نوشته بود: مرافق للنساء. رفتم و دیدم که سرکاری بود. بالاخره یه زن عربی رو دیدم با لباس خونه. یه پیراهن بلند و شیله. عبا نداشت. نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: شینهو {چیه؟ چی میخوای؟}
فرانک: میخوام برم دسشویی!
زن عرب: هاااااااااا؟؟؟
فرانک: مرافق!!!
زن عرب درحالیکه اشاره میکند که دنبالم بیا میوید: روح {منظورش روح و ارواح نیستا. منظورش این بود که بیا}
رفتم. دیدم داره منو میبره خونشون. افتادم به آیت الکرسی خوندن و صلوات فرستادن. دیدم میگه بیاد برو تو خونمون. ترسیدم. خیلی ترسیدم. به حرفهای مامان فکر میکردم. برای رفتن به خونش خیلی تردید داشتم. اما نمی دونستم چجوری بهش بگم که نمیام. که چشمم به یه عالمه کفش افتاد…
این پست ادامه دارد….
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش….