همه میدونن که
امنیت کشور عراق خیلی پایینه. از اون جایی که در روزهای نزدیک به اربعین،
ما در کربلا بودیم، تفتیش پدر ما رو در می
آورد. الان یک روز را موقع رفتن به حرم در کربلا براتون توصیف میکنم:
از هتل خارج میشیم. فردا اربعینه. جمعیت خیلی زیاده. یه سمت
خیابون که از روبروی هتل شروع میشه تا خود حرم پر از موکبه (موکب: چادرهای بزرگی که
محل استراحت زائرین بی خانمان هستش. صبحونه، ناهار و شام میدن و میان وعده هم که چای
و چای و چای) صدای مداحی های عربی گوشم رو خیلی اذیت میکنه. یکی دو جا گوشامو
میگیرم. چشام دنبال مامانه که مبادا گمش کنم و از غصۀ دوریم دق کنه -دور از جونش-.
(مامان فکر میکرد که تمام عراقی ها کمر همت بستن که دخترش رو بدزدن و ببرن برا
خودشون!!) که به اولین تفتیش میرسیم. نگاهی میکنم و یه صف خلوت رو پیدا میکنم و
میایستم. یه خانم عراقی پشت سرمه. کلهم قد و قوارۀ من، به اندازۀ یه دستشه. هیکلی
و چاق و خـــــــــیلی قد بلند. یه بچه بقلشه. یه بچه ای که آب دماغش تا تو دهنش
آویزونه. هم خودش و هم بچه اش لباس سیاه پوشیدن. در حالیکه بچه اش بغلشه، آرنجش در
کمرم فرو میرود. هر چه صف به انتها نزدیک تر میشود، این فرو رفتگی بیشتر میشود!
مفتش در یک نگاه میفهمد که ایرانیم و میبیند که کیف ندارم. دستی به سر رو رویم میکشد و می روم. نگاهی به
پشت سرم می اندازم. خانم پشت سریم را سخت میگردد.
بیرون مامان رو پیدا میکنم و می رویم. هنوز ۱۰۰ متر نرفتیم که
دوباره باید تفتیش شویم. پرده (پتو) را کنار میزنم و وارد کانکس میشوم. در یک صف
تقریباً خلوت می ایستم. حدود ۳۰ نفر جلویم هستند. دخترکی عرب با مانتویی بلند و
مشکی پشت سرم هست. تمام تلاشش را میکند که راهی به جلو پیدا کند. اما من هم هر چند
نسبت به مادرش کوچک هستم اما به هر حال سد راهم. هر چه به انتها نزدیک میشوم،
بیشتر خودش را به من میچسباند. تنش بوی نامطبوعی میدهد. مفتش نگاهی میکند و میبیند
که کیف ندارم و میروم. روسری ام را که در کش مکش با دخترک خراب شده درست میکنم و و از کانکس خارج میشوم.
مامان همیشه زودتر از من تفتیش میشود و خارج میشود و
منتظرم می ماند. (دقت کن: همیشه!) کمی
جلوتر یک تفتیش دیگر. اینبار در صف حدود ۷۰ زنِ عرب جلویم هستند. تحمل فشار جمعیت
خیلی سخت است. پیرزنی یک چشم پشت سرم هست و با دو دستش مرا به جلو هل میدهد. چپ چپ
نگاهش میکنم تا شاید دستانش را ازکمرم جدا
کند اما مفهوم نگاهم را نمی فهمد یا خود را…
مفتش ازم میخواهد که دستانم را بالا ببرم. جیبهای مانتو ام
را یکی یکی میگردد. این سومین تفتیش است. ولی آخرین تفتیش نیست.
آخرین تفتیش درب ورودی حرم است،مث حرم امام رضا. تفتیش های
قبلی در خیابان و بلوار و گوشه کنارها بودند.تمام تلاشمان را میکنیم که کفشهایمان
را به کشوانیه ]کفشداری[
تحویل دهیم و نمیشود. کفشهایمان را گوشه ای میگذاریم و میرویم به سوی آخرین تفتیش.
جمعیتی بیش از ۳۰۰ نفر جلوتر از من ایستاده اند. با ورود خانمهای کاروانمان، یکی
از زنان عرب چیزی میگوید. یکی از خانمهای کاروانمان که شوهرش عرب است، جری میشود.
نگاهی میکند، میگوید:« میدونی چی گفت؟ میگه خودتون رو جمع کنید. ایرانی ها آمدن و
الان شپش هاشون رو میریزن رومون!» نیشخندی زدم و گفتم:« کافر همه رو چو کیش خود
پندارد. در محضر امام حسین هستیم. خانم y، بگذرید» سری تکان می دهد و آرام میگرد. زیر لب صلوات میفرستد. یکی از زنان عرب می گوید:«صل علی محمد و آل محمــــد…» و همه
جواب میدهند. من هم جواب میدهم:« اللهم صل علی م ح م د… آخ… مامان له شدم…
بازم حقۀ همیشگی شون رو زدن.» همیشه با فرستادن صلوات با اولین باری که اسم پیامبر
را میبرند، دستان قویشان را میگذارند و جمعیت را هل میدند. برگشتم و پشت سریم رو
نگاه کردم. دختری همسن و سال خودم بود شاید. به شدت آفتاب سوخته و قد بلند. دستانش
خشک و خشن به نظر می آمدند. لباسش مشکی بود. نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد و من
لبخندی زدم. همچنان نگاهم میکرد. کم کم در فشار شدید جمعیت به آخر میله های جدا
کننده صفها رسیدیم. بالای چهارپایه کوچک
رفتم و دستانم را باز کردم و بعد از اینکه حسابی گشت. نگاهی کرد و گفت:« کانم ]خانم[ موبایل؟؟» خیلی دلم میخواست بپرسم که
موبایل رو کجا میتونم قایم کرده باشم؟ اما گفتم:« مو موبایل» ]موبایل ندارم[ و بازهم کمی میگردد و از چهاپایه که
پایین می آیم که بروم دستی هم به کمرم میکشد. مامان رو میبینم و میگم:« از این
سفر، تنها چیزی که تونست خسته ام کنه، همین تفتیش بود»
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…