یک کم دیر رسیدم سر کلاس. داشت توصیف میکرد که چطور همۀ زندگیش را در غالب بک کیف لپ تاپ بردند: لپ تاپ، موبایل، دست چک، یک میلیون و دویست هزار تومان پول، لیست دانشجوها و حضور غیابها (هرچند استاد هیچ وقت حضور و غیاب نمیکند اما همیشه کلاسش مملو از دانشجویان جویای علم!!؟! است.)
دلم برایش سوخت. برای اولین بار احساس کردم دوستش دارم. احساس همزات پنداری خاصی کردی وقتی که گفت شش ماه پیش آن یکی لپ تاپش را دزدیده بودند.
خواستم بروم و استاد را تنگ در آغوش بگیرم. اما نشد. هم فضا مناسب نبود، هم رویم نمیشد و هم اینکه استاد دوشیزه ف. به کسی پا نمیدهد که از این غلطها بکند!!
شیفته لبخند ملیحش هستم که حتی در آن لحظات هم از لبانش نرفت.
از عمق وجودش وصف میکرد لحظاتی را که پسره کیفش را زد و او مبهوت مانده بود و پسرک سرش را برگردانده بود و با ذوق در چهره مات او مینگریست.
فقط برای قدم زدن و فقط برای رفع خستگی بعد از یک روز سخت کاری کمی با دورتر از خانه اش پیاده شده بود. هم از ماشین پیاده شد و هم از زندگی و دارو ندارش!!
فقط کمی زیادی سخت نمره میدهد. فقط امتحانهایش استرس زا و هستند و پدر جد ما را در می آورند. فقط همین و دیگر هیچ.
راستی نکند قضیه این لپ تاپهای سرقتی به بچه ها برمیگردد و او را نفرین کرده اند!! بالاخره شاید نیاکان و جد کسی موثر واقع شده (اسمایلی شیطونک و نیشخند انتقام طلبانه!)
ای خدا بازم خودت هوای ما رو داشته باش…